Part : ۲۶
Part : ۲۶ 《بال های سیاه》
توجه یکی از مرد ها بهش جلب شد و با حالت مستی رو به دوستاش گفت:
[ هی بچه ها! انگار یه نفر دیگه هم میخواد بهش حال بدیم..بیا عزیزم..ما سه نفریم..قطعا میتونیم نیاز تو رو بر آورده کنیم
و با حالت مستی سمت ماریا قدم برداشت که ماریا از شدت عصبانیت دندون قروچه ای کرد و ناگهان دو بال بزرگش نیم تنه اش رو شکافتن و بیرون اومدن...
جنون تمام وجودش رو گرفته بود..از طرفی خوشحال بود که مارگارت کوچولو از شدت ترس از اون سه مرد از حال رفته بود...چون حالا دیگه هیچ محدودیتی براش وجود نداشت.. سرش رو بالا آورد و چشم های تماما قرمزش که وسطش مردمک سیاهش خودنمایی می کرد رو با لبخندی دندون نما به اون سه مرد مست نشون داد...
+ اون دختر بچه رو ول کنین..بیاین منو بگیرین..بیاین روی من شهوت بی پایانتون رو خالی کنین...
و بعد با صدای آروم اضافه کرد:
البته اگه زنده موندین!
و هجوم برد سمت مردی که نزدیکش بود با یک دست گردنشو گرفت و بالا بردش و ناخن هاشو تویه گردن مرد فرو کرد و شاهد پاشیدن خون کثیفش به اطراف شد...
وقتی دید مرد مرده اونو به کنار پرت کرد و با بال هاش جهش سریع و بلندی کرد و روی دومین مرد فرود اومد...دستشو صاف درون سینه اش کرد و سریع بیرون کشیدش...قلب مرد هنوز هم گرم بود و در حال تپیدن!
مرد سوم که شاهد تمام این قضایا بود از شدت ترس در حال فریاد کشیدن بود و داشت می دوید که سر ماریا با سرعت به سمتش برگشت...مثل یه شکارچی که به فرار کردن طعمه اش نگاه می کرد...لبخند ترسناکی زد و با بال هاش پرواز کرد و مرد رو گرفت...مثله یه عقاب که طعمه ی دلخواهشو شکار میکنه..با اون مردی که تویه دستاش بود تویه آسمون اوج گرفت و به سرعت بالا رفت...از یه جایی به بعد صورت مرد از شدت نبود اکسیژن و فشار زیاد هوا کبود شد و بعد از چند نقس دردناک تویه دستای ماریا جون داد...
ماریا حالا که در اوج آسمون بود قهقهه ی بلندی زد و جنازه ی مرد رو به جای دوری پرتاب کرد...
توجه یکی از مرد ها بهش جلب شد و با حالت مستی رو به دوستاش گفت:
[ هی بچه ها! انگار یه نفر دیگه هم میخواد بهش حال بدیم..بیا عزیزم..ما سه نفریم..قطعا میتونیم نیاز تو رو بر آورده کنیم
و با حالت مستی سمت ماریا قدم برداشت که ماریا از شدت عصبانیت دندون قروچه ای کرد و ناگهان دو بال بزرگش نیم تنه اش رو شکافتن و بیرون اومدن...
جنون تمام وجودش رو گرفته بود..از طرفی خوشحال بود که مارگارت کوچولو از شدت ترس از اون سه مرد از حال رفته بود...چون حالا دیگه هیچ محدودیتی براش وجود نداشت.. سرش رو بالا آورد و چشم های تماما قرمزش که وسطش مردمک سیاهش خودنمایی می کرد رو با لبخندی دندون نما به اون سه مرد مست نشون داد...
+ اون دختر بچه رو ول کنین..بیاین منو بگیرین..بیاین روی من شهوت بی پایانتون رو خالی کنین...
و بعد با صدای آروم اضافه کرد:
البته اگه زنده موندین!
و هجوم برد سمت مردی که نزدیکش بود با یک دست گردنشو گرفت و بالا بردش و ناخن هاشو تویه گردن مرد فرو کرد و شاهد پاشیدن خون کثیفش به اطراف شد...
وقتی دید مرد مرده اونو به کنار پرت کرد و با بال هاش جهش سریع و بلندی کرد و روی دومین مرد فرود اومد...دستشو صاف درون سینه اش کرد و سریع بیرون کشیدش...قلب مرد هنوز هم گرم بود و در حال تپیدن!
مرد سوم که شاهد تمام این قضایا بود از شدت ترس در حال فریاد کشیدن بود و داشت می دوید که سر ماریا با سرعت به سمتش برگشت...مثل یه شکارچی که به فرار کردن طعمه اش نگاه می کرد...لبخند ترسناکی زد و با بال هاش پرواز کرد و مرد رو گرفت...مثله یه عقاب که طعمه ی دلخواهشو شکار میکنه..با اون مردی که تویه دستاش بود تویه آسمون اوج گرفت و به سرعت بالا رفت...از یه جایی به بعد صورت مرد از شدت نبود اکسیژن و فشار زیاد هوا کبود شد و بعد از چند نقس دردناک تویه دستای ماریا جون داد...
ماریا حالا که در اوج آسمون بود قهقهه ی بلندی زد و جنازه ی مرد رو به جای دوری پرتاب کرد...
۴.۱k
۲۹ مرداد ۱۴۰۳