«عشق حقیقی»پارت6
از دید کوک
گه یک پیام از شماره ناشناس اومد (این علامت شماره ناشناس=؟)
یک لوکیشن بود!!
؟:آدرس جایی که ا/ت اونجاست
زنگ زدم به شماره ولی فک کنم بلاکم کرده بود پس سریع زنگ زدم به جین
جین:الو
کوک:جین بهت یک لوکیشن میفرستم زود با جیمین و تهیونگ و نامجون و بادیگاردا بیاید اونجا
از دید ا/ت
چشامو باز کردم دیدم توی زیرزمینم این این اینجا زیرزمین عمارت لینو بود
هنوز سرم گیج میرفت که یک دختر حدودا ۲۶ساله و یک زن پیر اومدن داخل
دختر:خوبی؟برات غذا آوردیم
ا/ت:ممنون نمیخوام
دختره به زن پیر نگاه کرد و زن پیر سرش رو به نشانه باشه تکون داد
دختره غذا رو گذاشت زمین و گفت:من لونا هستم ۲۶سالمه اسم تو چیه؟
ا/ت:من کیم ا/تم ۱۷سالمه(با صدای لرزون)
زن پیر:دختر ببین راستش من لینو رو از بچگی میشناسم لینو تو بچگی خوب بود مهربون بود ولی وقتی بزرگ شد….
ا/ت:میدونم همه چیز رو میدونم
زن پیر:ما بهت کمک میکنیم فرار کنی
ا/ت:واقعا!!
دختر:اره راستش ما گوشیتو قایمکی از جیب لینو برداشتیم و گوشیتو باز کردیم و از گوشیت شماره جونگ کوک رو برداشتیم و از شماره ناشناس بهش آدرس این جا رو فرستادیم که اون بیاد نجات بده بیا اینم گوشیت
ا/ت:ممنون ازت…
صدای دعوا و تیر اندازه باعث شد حرفم ناقص بمونه
زن پیر:اومد… لونا ا/ت رو ببر بیرون
من و لونا بدو بدو رفتیم بیرون
لونا:راستش هیونا «همون دوست ا/ت و خدمتکار لینو که ا/ت رو نجات داده بود»دارباره تو باهام حرف زده بود،بازم خوشبختم ا/ت
ا/ت:منم ممنون بابت همه چیز من باید برم
ازش خداحافظی کردم و رفتم بیرون عمارت بادیگاردا داشتن با چند تا پسر همو میزدن
یهو چشمم خورد به کوک اره اون خودش بود
رفتم نزدیکشون«نه خیلی نزدیک»
کوک و لینو داشتن دعوا میکردن که یهو دیدم یه ماشین با سرعت داره میاد سمت کوک بلند داد زدم:کوککک مراقب باشششش
و با سرعت رفتم سمتش و هولش دادم اون ور که ماشین خورد بهم و بعد سیاهی مطلق……
میدونم این پارت زیاد جالب نشد….
شاید امروز بازم پارت دیگه بزارم..
گه یک پیام از شماره ناشناس اومد (این علامت شماره ناشناس=؟)
یک لوکیشن بود!!
؟:آدرس جایی که ا/ت اونجاست
زنگ زدم به شماره ولی فک کنم بلاکم کرده بود پس سریع زنگ زدم به جین
جین:الو
کوک:جین بهت یک لوکیشن میفرستم زود با جیمین و تهیونگ و نامجون و بادیگاردا بیاید اونجا
از دید ا/ت
چشامو باز کردم دیدم توی زیرزمینم این این اینجا زیرزمین عمارت لینو بود
هنوز سرم گیج میرفت که یک دختر حدودا ۲۶ساله و یک زن پیر اومدن داخل
دختر:خوبی؟برات غذا آوردیم
ا/ت:ممنون نمیخوام
دختره به زن پیر نگاه کرد و زن پیر سرش رو به نشانه باشه تکون داد
دختره غذا رو گذاشت زمین و گفت:من لونا هستم ۲۶سالمه اسم تو چیه؟
ا/ت:من کیم ا/تم ۱۷سالمه(با صدای لرزون)
زن پیر:دختر ببین راستش من لینو رو از بچگی میشناسم لینو تو بچگی خوب بود مهربون بود ولی وقتی بزرگ شد….
ا/ت:میدونم همه چیز رو میدونم
زن پیر:ما بهت کمک میکنیم فرار کنی
ا/ت:واقعا!!
دختر:اره راستش ما گوشیتو قایمکی از جیب لینو برداشتیم و گوشیتو باز کردیم و از گوشیت شماره جونگ کوک رو برداشتیم و از شماره ناشناس بهش آدرس این جا رو فرستادیم که اون بیاد نجات بده بیا اینم گوشیت
ا/ت:ممنون ازت…
صدای دعوا و تیر اندازه باعث شد حرفم ناقص بمونه
زن پیر:اومد… لونا ا/ت رو ببر بیرون
من و لونا بدو بدو رفتیم بیرون
لونا:راستش هیونا «همون دوست ا/ت و خدمتکار لینو که ا/ت رو نجات داده بود»دارباره تو باهام حرف زده بود،بازم خوشبختم ا/ت
ا/ت:منم ممنون بابت همه چیز من باید برم
ازش خداحافظی کردم و رفتم بیرون عمارت بادیگاردا داشتن با چند تا پسر همو میزدن
یهو چشمم خورد به کوک اره اون خودش بود
رفتم نزدیکشون«نه خیلی نزدیک»
کوک و لینو داشتن دعوا میکردن که یهو دیدم یه ماشین با سرعت داره میاد سمت کوک بلند داد زدم:کوککک مراقب باشششش
و با سرعت رفتم سمتش و هولش دادم اون ور که ماشین خورد بهم و بعد سیاهی مطلق……
میدونم این پارت زیاد جالب نشد….
شاید امروز بازم پارت دیگه بزارم..
۳.۸k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.