فیک من یک خون آشام هستم ؟! پارت ١٧
هانا به سقف اتاقش خیره شده بود و داشت به حرف های که مادر جیمین زده بود فکر می کرد نمیتونست منظور خانم پارک رو متوجه بشه و کلی علامت سوال توی ذهنش به وجود اومده بود یهو با صدای زنگ تلفنش ریشه افکارش پاره شد از روی تخت بلند شد و رفت تا ببینه کی بهش زنگ زده که با اسم پدر مواجه شد سریع تماس رو وصل کرد و با صدایی که میشد ازش خوشحالی رو فهمید گفت
هانا : پدر
پدر هانا : سلام دخترم خوبی
هانا : آره ولی دلم خیلی برات تنگ شده
پدر هانا : خب یک خبر خوب دارم برات
هانا : چی ؟!
پدر هانا : دارم میام دیدن دختر یکی یدونم
هانا : واقعا
پدر هانا : آره
هانا : وای پدر خیلی خوشحالم زود بیا منتظرتم
پدر هانا : باشه
هانا سریع تماس رو قطع کرد و به خودش توی آینه نگاه کرد
هانا : بهتره برم آماده بشم نه ؟…وای دیوونه شدم رفت فقط مونده بود با خودم حرف بزنم که اونم شد
هانا رفت حموم و بعد لباس پوشید و موهاش رو بافت شل بست و به خودش توی آینه نگاه کرد
هانا : خوبه
از اتاق خارج شد و رفت طبقه پایین
هانا : چرا هنوز پدر نیومده ؟!
رفت سمت یکی از خدمتکار ها و پرسید
هانا : پدرم هنوز نیومدند ؟!
خدمتکار : چرا آقای لی یک چند دقیقه پیش اومدند و رفتن اتاق آقای کانگ
هانا : اتاق پدر بزرگم ؟! ولی اونجا چیکار دارند ؟!
هانا سریع از پله ها بالا رفت و به سمت اتاق پدربزرگ حرکت کرد در اتاق پدربزرگ نیمه باز بود هانا دستش رو روی دستگیره گذاشت تا بازش کنه که با شنیدن حرف پدرش دستش از حرکت ایستاد
پدر هانا : تا کی می خوای از هانا این موضوع رو مخفی کنی ؟!
هانا متوجه شد موضوع صحبتشون در مورد اون هست در رو باز نکرد و منتظر موند تا ببینه پدر و پدربزرگش چه حرفی میزنند
پدربزرگ : تا هروقت که بتونم این راز رو نگه میدارم
پدر هانا : بالاخره که میفهمه
از صدای پدر هانا معلوم بود که عصبی هست
پدر بزرگ : اگر تو چیزی نگی نه
پدر هانا با عصبانیت گفت
پدر هانا : یعنی از من میخوای که به دخترم نگم که مرگ مادرش عمدی بوده نگم که مادرش رو پدربزرگش کشته
هانا با شنیدن حرف های پدرش شوکه شد و دستش شل شد و از روی دستگیره در افتاد و اشک از چشمانش جاری شد
اسلاید دو ، سه و چهار : استایل هانا
شرایط پارت بعد :
۵٠ لایک
۵٠ کامنت
#فیک
#بی_تی_اس
#جیمین
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جیمین
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
هانا : پدر
پدر هانا : سلام دخترم خوبی
هانا : آره ولی دلم خیلی برات تنگ شده
پدر هانا : خب یک خبر خوب دارم برات
هانا : چی ؟!
پدر هانا : دارم میام دیدن دختر یکی یدونم
هانا : واقعا
پدر هانا : آره
هانا : وای پدر خیلی خوشحالم زود بیا منتظرتم
پدر هانا : باشه
هانا سریع تماس رو قطع کرد و به خودش توی آینه نگاه کرد
هانا : بهتره برم آماده بشم نه ؟…وای دیوونه شدم رفت فقط مونده بود با خودم حرف بزنم که اونم شد
هانا رفت حموم و بعد لباس پوشید و موهاش رو بافت شل بست و به خودش توی آینه نگاه کرد
هانا : خوبه
از اتاق خارج شد و رفت طبقه پایین
هانا : چرا هنوز پدر نیومده ؟!
رفت سمت یکی از خدمتکار ها و پرسید
هانا : پدرم هنوز نیومدند ؟!
خدمتکار : چرا آقای لی یک چند دقیقه پیش اومدند و رفتن اتاق آقای کانگ
هانا : اتاق پدر بزرگم ؟! ولی اونجا چیکار دارند ؟!
هانا سریع از پله ها بالا رفت و به سمت اتاق پدربزرگ حرکت کرد در اتاق پدربزرگ نیمه باز بود هانا دستش رو روی دستگیره گذاشت تا بازش کنه که با شنیدن حرف پدرش دستش از حرکت ایستاد
پدر هانا : تا کی می خوای از هانا این موضوع رو مخفی کنی ؟!
هانا متوجه شد موضوع صحبتشون در مورد اون هست در رو باز نکرد و منتظر موند تا ببینه پدر و پدربزرگش چه حرفی میزنند
پدربزرگ : تا هروقت که بتونم این راز رو نگه میدارم
پدر هانا : بالاخره که میفهمه
از صدای پدر هانا معلوم بود که عصبی هست
پدر بزرگ : اگر تو چیزی نگی نه
پدر هانا با عصبانیت گفت
پدر هانا : یعنی از من میخوای که به دخترم نگم که مرگ مادرش عمدی بوده نگم که مادرش رو پدربزرگش کشته
هانا با شنیدن حرف های پدرش شوکه شد و دستش شل شد و از روی دستگیره در افتاد و اشک از چشمانش جاری شد
اسلاید دو ، سه و چهار : استایل هانا
شرایط پارت بعد :
۵٠ لایک
۵٠ کامنت
#فیک
#بی_تی_اس
#جیمین
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جیمین
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
۶۲.۲k
۱۲ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.