فیک جونگ کوک پارت ۳۴ (معشوقه) فصل ۲
منظورشون از خانوم، ا.ت بود؟..ولی چه کاری رو ا.ت نباید میکرد؟!سریع دویدم داخل که با صحنه ای که دیدم خشکم زد...ا.ت یه تیغ دستش بود که روی مچ دستش گذاشته بود!!!همه ی خدمتکارا و بادیگاردا هم دورش جمع شده بود...اون میخواست خودکشی کنه؟!یعنی برای دوم هم عاشق شدنم اشتباه بود؟!فگقراره این یکی هم مثل قبلی از دست بدم؟ولی هنوز حتی نتونسته بودم که بهش اعتراف کنم!هنوز بهش نگفته بودم که عاشقش شدم!بعد اون میخواد انقد زود تسلیم زندگی بشه و خودشو بکشه!...نه امکان نداره این دفعه دیگه کسی رو از دست نمیدم!نباید بزارم از دستم بره!..آروم از یه طرف دیگه جوری که بقیه منو نبینن دور زدم و رفتم پشت ا.ت خواست رگشو بزنه که یهو محکم مچ دستشو گرفتم..که دستشو با شتاب سمت بالا آورد که تیغ با صورتم برخورد کرد...
ارباب: داری چه غلطی میکنیییی!...کی بهت اجازه داده که خودتو بکشییی؟(عربده)
ا.ت: ولمممم کنننن بزار خودمو بکشممممم....آخه کی واسه مردن اجازه میگیرهههه؟....اون بادیگاردای لعنتی داشتن به من....
ارباب: گفتم خفه شووووو دیگه هم درمورد اون بادیگاردا حرف نزن دیدی که کشتمشون...درضمن تو حق نداری خودتو بکشی چون من بهت اجازه نمیدم...(عربده)
ا.ت: اونوقت چرا بهم اجازه نمیدی؟(هق هق)
ارباب: چون..چون من..چون من دو...چون تو برده ی منی!(داد)
ا.ت: میبینی تو هم منو بخاطر خودم نمیخوای بخاطر رفع نیاز هات میخوای(گریه)
واقعا تحمل دیدن اشکاشو نداشتم من مقصر حال الانش بودم...از اولش هم نباید اون کار لعنتی رو میکردم....یه دفعه برگردوندمش و سرشو روی sینم گذاشتن و موهاشو نوازش میکردم..
ارباب: آروم باش...دیگه تموم شده...دیگه چیزی نیست..من پیشتم..دیگه نمیزارم کسی اذیتت کنه..
معلوم بود خیلی از حرفام تعجب کرده خواست سرشو بالا بیاره که سرشو محکم روی sینم فشردم..
ارباب: سرتو بالا نیار ماسک ندارم...
ا.ت: چ..چی؟یعنی خدمتکارا تورو د..دیدن؟
ارباب: نه اونا که مثل تو شیطون نیستن سرسون پایینه(خنده)
ا.ت: ارباب میشه یه درخواستی ازت کنم؟....
ویو ا.ت:
واقعا دیگه تحمل این زندگی رو نداشتم اط طرفی هم کاری که اون بادیگاردا کردن....میخواستم خودمو بکشم و خدمتکارا همش جیغ و داد میکردن یه دفعه یه نفر مچ دستامو گرفت که دستمو بالا آوردم..حس کردم یه چیزی رو بریدم!..ولی نفهمیدم چی بود...وقتی ارباب اون حرفارو زد واقعا تعجب کردم..چرا داشت اون حرفارو به من میگفت؟..ولی الان چرا صداش فرق کرده؟! لحن صداش گرم تر و مهربون تره...از طرفی صداش برام خیلی آشناست!...ولی یادم نمیاد!..دختره ی خنگ یکم فکر کن دیگه...هرچی فکر میکردم چیزی یادم نمیومد یه فکری به سرم زد..
ا.ت: ارباب میشه یه درخواستی ازت کنم؟....
ارباب: داری چه غلطی میکنیییی!...کی بهت اجازه داده که خودتو بکشییی؟(عربده)
ا.ت: ولمممم کنننن بزار خودمو بکشممممم....آخه کی واسه مردن اجازه میگیرهههه؟....اون بادیگاردای لعنتی داشتن به من....
ارباب: گفتم خفه شووووو دیگه هم درمورد اون بادیگاردا حرف نزن دیدی که کشتمشون...درضمن تو حق نداری خودتو بکشی چون من بهت اجازه نمیدم...(عربده)
ا.ت: اونوقت چرا بهم اجازه نمیدی؟(هق هق)
ارباب: چون..چون من..چون من دو...چون تو برده ی منی!(داد)
ا.ت: میبینی تو هم منو بخاطر خودم نمیخوای بخاطر رفع نیاز هات میخوای(گریه)
واقعا تحمل دیدن اشکاشو نداشتم من مقصر حال الانش بودم...از اولش هم نباید اون کار لعنتی رو میکردم....یه دفعه برگردوندمش و سرشو روی sینم گذاشتن و موهاشو نوازش میکردم..
ارباب: آروم باش...دیگه تموم شده...دیگه چیزی نیست..من پیشتم..دیگه نمیزارم کسی اذیتت کنه..
معلوم بود خیلی از حرفام تعجب کرده خواست سرشو بالا بیاره که سرشو محکم روی sینم فشردم..
ارباب: سرتو بالا نیار ماسک ندارم...
ا.ت: چ..چی؟یعنی خدمتکارا تورو د..دیدن؟
ارباب: نه اونا که مثل تو شیطون نیستن سرسون پایینه(خنده)
ا.ت: ارباب میشه یه درخواستی ازت کنم؟....
ویو ا.ت:
واقعا دیگه تحمل این زندگی رو نداشتم اط طرفی هم کاری که اون بادیگاردا کردن....میخواستم خودمو بکشم و خدمتکارا همش جیغ و داد میکردن یه دفعه یه نفر مچ دستامو گرفت که دستمو بالا آوردم..حس کردم یه چیزی رو بریدم!..ولی نفهمیدم چی بود...وقتی ارباب اون حرفارو زد واقعا تعجب کردم..چرا داشت اون حرفارو به من میگفت؟..ولی الان چرا صداش فرق کرده؟! لحن صداش گرم تر و مهربون تره...از طرفی صداش برام خیلی آشناست!...ولی یادم نمیاد!..دختره ی خنگ یکم فکر کن دیگه...هرچی فکر میکردم چیزی یادم نمیومد یه فکری به سرم زد..
ا.ت: ارباب میشه یه درخواستی ازت کنم؟....
۲۶۹
۱۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.