فیک تهیونگ ( عشق ناشناس) پارت۳
از زبان ا/ت
باهم چایی خوردیم و حرف زدیم که ندیمم اومد دستپاچه بود گفتم چیشده دمه گوشم آروم گفت : بانوی من پدرتون یعنی امپراتور اومدن بلند گفتم : چییییی تهیونگ گفت : چیشده یه لبخند الکی زدم و گفتم : ام هیچی...چیزی نشده من یه لحظه میرم و بر میگردم رفتم فوراً لباسام رو عوض کردم و رفتم پیشه پدرم یعنی امپراتور تزییم کردم و گفتم : پدر برای چی این همه راه رو اومدین گفت : دخترم دیگه وقتشه به عنوان یه شاهزاده برگردی به قصر الان زمانیه که خیلی بهت توی قصر احتیاج داریم
خیلی ناراحت بودم گفتم : بله هرجور که شما امر بفرمایین گفت: خوبه من دیگه برمیگردم محافظای پدرم بهم تزییم کردن و همراه پدرم رفتن
خیلی ناراحت بودم برگشتم که برم پیشه تهیونگ اما نبود
ندیمم گفت : بانوی من امپراتور گفتن باید امشب برگردین به کشورتون حالا چطوری میخواین از تهیونگ خداحافظی کنید گفتم : بهتره خداحافظی نکنم چون شرایط سخت میشه وسایلم رو جمع کردم که ندیمم گفت : بانوی من فرمانده ارتش از کشورتون اومدن
( فرمانده ارتش پسر عمومه )
گفتم : بگو بیان تو .......
باهم چایی خوردیم و حرف زدیم که ندیمم اومد دستپاچه بود گفتم چیشده دمه گوشم آروم گفت : بانوی من پدرتون یعنی امپراتور اومدن بلند گفتم : چییییی تهیونگ گفت : چیشده یه لبخند الکی زدم و گفتم : ام هیچی...چیزی نشده من یه لحظه میرم و بر میگردم رفتم فوراً لباسام رو عوض کردم و رفتم پیشه پدرم یعنی امپراتور تزییم کردم و گفتم : پدر برای چی این همه راه رو اومدین گفت : دخترم دیگه وقتشه به عنوان یه شاهزاده برگردی به قصر الان زمانیه که خیلی بهت توی قصر احتیاج داریم
خیلی ناراحت بودم گفتم : بله هرجور که شما امر بفرمایین گفت: خوبه من دیگه برمیگردم محافظای پدرم بهم تزییم کردن و همراه پدرم رفتن
خیلی ناراحت بودم برگشتم که برم پیشه تهیونگ اما نبود
ندیمم گفت : بانوی من امپراتور گفتن باید امشب برگردین به کشورتون حالا چطوری میخواین از تهیونگ خداحافظی کنید گفتم : بهتره خداحافظی نکنم چون شرایط سخت میشه وسایلم رو جمع کردم که ندیمم گفت : بانوی من فرمانده ارتش از کشورتون اومدن
( فرمانده ارتش پسر عمومه )
گفتم : بگو بیان تو .......
۷۳.۸k
۱۲ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.