ازدواج قرار دادی ۵۱
جیمین تا این خبر رو شنید سریع از رو تختش بلند شد و کتش رو برداشت و گفت:
چی! بدو بریم
هانا که تعجب کرده بود گفت:
چشم
و بعد هانا سریع رفت و جیمین هم دنبالش رفت آت از دردی که داشت ،آروم داشت گریه می کرد که یدفعه هانا جیمین رسیدن
جیمین سریع رفت دست آت رو گرفت و با نگرانی گفت:
آت حالت خوبه؟دستت درد می کنه آره؟
آت سرش رو آورد بالا و با چشم های اشکی به جیمین نگاه کرد و سری تکون داد جیمین با ۲ تا دستاش اشک های آت رو پاک کرد و گفت:
چیزی نیس آت ،الان می برمت دکتر تا دستت رو یه چکاپ بکنه، بلند شو
و تا آت اومد بلند شه گفت:
نه نه نه نه،بلند نشو
و بعد جیمین کتش رو تنش کرد و آت رو زیر سرش گرفت و براید استایل بغلش کرد و به هانا که با تعجب داشت نگاهش می کرد گفت:
هانا،اینجا ارو تمیز کن تا ما برگردیم و برای آت غذای مورد علاقه اش رو بذار،باشه؟
هانا با تعجب گفت:
چشم
جیمین لبخند کوچیکی زد و گفت:
ازت خیلی ممنونم
#جیمین
#فیک
این داستان ادامه دارد...💜
چی! بدو بریم
هانا که تعجب کرده بود گفت:
چشم
و بعد هانا سریع رفت و جیمین هم دنبالش رفت آت از دردی که داشت ،آروم داشت گریه می کرد که یدفعه هانا جیمین رسیدن
جیمین سریع رفت دست آت رو گرفت و با نگرانی گفت:
آت حالت خوبه؟دستت درد می کنه آره؟
آت سرش رو آورد بالا و با چشم های اشکی به جیمین نگاه کرد و سری تکون داد جیمین با ۲ تا دستاش اشک های آت رو پاک کرد و گفت:
چیزی نیس آت ،الان می برمت دکتر تا دستت رو یه چکاپ بکنه، بلند شو
و تا آت اومد بلند شه گفت:
نه نه نه نه،بلند نشو
و بعد جیمین کتش رو تنش کرد و آت رو زیر سرش گرفت و براید استایل بغلش کرد و به هانا که با تعجب داشت نگاهش می کرد گفت:
هانا،اینجا ارو تمیز کن تا ما برگردیم و برای آت غذای مورد علاقه اش رو بذار،باشه؟
هانا با تعجب گفت:
چشم
جیمین لبخند کوچیکی زد و گفت:
ازت خیلی ممنونم
#جیمین
#فیک
این داستان ادامه دارد...💜
۵.۹k
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.