عشق درسایه سلطنت پارت 140
خورشید که غروب کرد جدی گفت
تهیونگ: بهتره برگردیم...
چیزی نگفتم و راهی شدیم..به همون محلی که پیاده شده بودیم رفتیم که نامجون و کالسکه هنوز منتظرمون بودن
بی حرف کنار هم نشستیم و کالسکه به راه افتاد..
هر دومون چیزهایی برای فکر کردن داشتیم..من به حس بی نهایتم فکر میکردم که بی توجه به موقعیت و طرف مقابلم هر روز بیشتر رشد میکرد و داشت همه وجودم رو میگرفت و اون به مردمش... به مردمی که بهش نیاز داشتن و باید پادشاه خوبی میبود.. میخواست باشه.. چشمام کمی سنگین شد..
سرم رو لبه پنجره کالسکه تکیه دادم..
تهیونگ: نخواب.. داریم میرسیم..
تلخ بود..جدی بود.از لحنش دلخور شدم. با اعصابی خورد چشمام رو باز کردم و سرم رو از پنجره جدا کردم..
بالاخره رسيديم..
تهیونگ پیاده شد و دستش رو سمتم گرفت و کمک کرد پیاده شم..
بدون توجه به تهیونگ سمت قصر رفتم و برگشتم به اتاقم
شب خیلی زود به خواب رفتم.. انگار میخواستم با خوابیدن
مانع فکر کردن خودم بشم..سه روز گذشت..
3 روز تهیونگ رو ندیدم سر وعده های غذایی هم حاضر نبود. انگار سخت مشغول بود..
دلم براش تنگ شده بود اما جرءت پیدا کردن بهونه و رفتن سراغش رو نداشتم..
دوست نداشتم چون میدونستم تیزه و دستم رو میشه
روز چهارم بود.. با جسیکا تو حیاط حرف میزدیم و بلند بلند میخندیدیم که نامجون اومد دنبالم و گفت اعلا حضرت میخواد ببینتم...سر بلند کردم که تو دیدم تو بالکن اتاقش نگام میکنه و وقتی نگاهم رو روی خودش دید برگشت داخل بی اختیار خوشحال شدم و سمت اتاق کارش پرواز کردم بهش که پشت میزش و ایستاده بود تعظیم کردم جدی و پر جذبه در حالیکه اخمی رو پیشونی داشت گفت
تهیونگ: بیا نزدیک تر..
یه قدم رفتم جلوتر نگاهی بهم انداخت و گفت
تهیونگ: جلوتر چیه. میترسی؟ بیا جلوتر میخوام چیزی رو ببینی..
از لحن تلخش اخمی کردم و رفتم کنارش جلوش یه کاغذ خیلی بزرگ بود..
تهیونگ: لیست همه مردممه...
با تعجب نگاش کردم و گفتم
مری: به این زودی تهیه اش کردین؟
تهیونگ: خیلی ها رو مامور کردم تا زودتر انجام شه...
لبخندی زدم و لیست خیلی بلند رو توی دستم گرفتم. اسم افراد.. تعداد اعضای خانواده اش و درآمد و دارایی هاش مشخص شده بود..
تهیونگ: تو حیاط به چی انقدر بلند میخندیدی؟
با تعجب نگاش کردم و گفتم
مری: بله؟
جدیت صورتش کم شده بود
تهیونگ: گفتم تو حیاط به چی اونقدر بلند میخندیدی؟
لب و لوچه مو جمع کردم که به لبخند گشادی کش نیاد و گفتم
مری: زنوونه بود..
چشماش رو تنگ کرد که لبخند حرص دراری زدم و برای منحرف کردن بحث به لیست خیره شدم و گفتم
مری: عالیه.. حالا باید اسامی افراد نیازمند و داراها رو از هم جدا کنیم..
تهیونگ: کمک میکنی؟
نگاش کردم و لبخند زدم و گفتم
مری: البته...
تهیونگ: پس بشین..
لیست و چند تا برگه و قلم برداشتم و رفتم روی صندلی نشستم خودشم اومد کنارم نشست و مشغول شدیم...
تهیونگ: بهتره برگردیم...
چیزی نگفتم و راهی شدیم..به همون محلی که پیاده شده بودیم رفتیم که نامجون و کالسکه هنوز منتظرمون بودن
بی حرف کنار هم نشستیم و کالسکه به راه افتاد..
هر دومون چیزهایی برای فکر کردن داشتیم..من به حس بی نهایتم فکر میکردم که بی توجه به موقعیت و طرف مقابلم هر روز بیشتر رشد میکرد و داشت همه وجودم رو میگرفت و اون به مردمش... به مردمی که بهش نیاز داشتن و باید پادشاه خوبی میبود.. میخواست باشه.. چشمام کمی سنگین شد..
سرم رو لبه پنجره کالسکه تکیه دادم..
تهیونگ: نخواب.. داریم میرسیم..
تلخ بود..جدی بود.از لحنش دلخور شدم. با اعصابی خورد چشمام رو باز کردم و سرم رو از پنجره جدا کردم..
بالاخره رسيديم..
تهیونگ پیاده شد و دستش رو سمتم گرفت و کمک کرد پیاده شم..
بدون توجه به تهیونگ سمت قصر رفتم و برگشتم به اتاقم
شب خیلی زود به خواب رفتم.. انگار میخواستم با خوابیدن
مانع فکر کردن خودم بشم..سه روز گذشت..
3 روز تهیونگ رو ندیدم سر وعده های غذایی هم حاضر نبود. انگار سخت مشغول بود..
دلم براش تنگ شده بود اما جرءت پیدا کردن بهونه و رفتن سراغش رو نداشتم..
دوست نداشتم چون میدونستم تیزه و دستم رو میشه
روز چهارم بود.. با جسیکا تو حیاط حرف میزدیم و بلند بلند میخندیدیم که نامجون اومد دنبالم و گفت اعلا حضرت میخواد ببینتم...سر بلند کردم که تو دیدم تو بالکن اتاقش نگام میکنه و وقتی نگاهم رو روی خودش دید برگشت داخل بی اختیار خوشحال شدم و سمت اتاق کارش پرواز کردم بهش که پشت میزش و ایستاده بود تعظیم کردم جدی و پر جذبه در حالیکه اخمی رو پیشونی داشت گفت
تهیونگ: بیا نزدیک تر..
یه قدم رفتم جلوتر نگاهی بهم انداخت و گفت
تهیونگ: جلوتر چیه. میترسی؟ بیا جلوتر میخوام چیزی رو ببینی..
از لحن تلخش اخمی کردم و رفتم کنارش جلوش یه کاغذ خیلی بزرگ بود..
تهیونگ: لیست همه مردممه...
با تعجب نگاش کردم و گفتم
مری: به این زودی تهیه اش کردین؟
تهیونگ: خیلی ها رو مامور کردم تا زودتر انجام شه...
لبخندی زدم و لیست خیلی بلند رو توی دستم گرفتم. اسم افراد.. تعداد اعضای خانواده اش و درآمد و دارایی هاش مشخص شده بود..
تهیونگ: تو حیاط به چی انقدر بلند میخندیدی؟
با تعجب نگاش کردم و گفتم
مری: بله؟
جدیت صورتش کم شده بود
تهیونگ: گفتم تو حیاط به چی اونقدر بلند میخندیدی؟
لب و لوچه مو جمع کردم که به لبخند گشادی کش نیاد و گفتم
مری: زنوونه بود..
چشماش رو تنگ کرد که لبخند حرص دراری زدم و برای منحرف کردن بحث به لیست خیره شدم و گفتم
مری: عالیه.. حالا باید اسامی افراد نیازمند و داراها رو از هم جدا کنیم..
تهیونگ: کمک میکنی؟
نگاش کردم و لبخند زدم و گفتم
مری: البته...
تهیونگ: پس بشین..
لیست و چند تا برگه و قلم برداشتم و رفتم روی صندلی نشستم خودشم اومد کنارم نشست و مشغول شدیم...
۱۱.۸k
۱۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.