طلبکارp10
رسیدیم وای این عمارت نبود قصر بود وقتی رفتیم داخل جونگ کوک محکم دستمو گرفت ولم نمیکرد خیلی مهمونی خسته کننده ای بود حوصلم سر رفت جونگ کوک هم با چند نفر پسر گرمش گرفته بود رفتم یکم برای خودم بچرخم که ی دختر آوند حواسش پرت بود که یهو خامه رو کیکش ریخته شد رو من بهم گفت:ببخشید حواسم نبود
گفتم:اشکالی نداره(اوخی)
رفتم دستشویی اول ی نگاه به خودم کردم تو آیینه بعدش شیر آب رو باز کردم داشتم لباسمو درست میکردم که ی پسره اومد اول ی نگاهی بهم کرد بعدش خودش رو محکم چسبوند بهم دستش به شونه هام کشید داد زدم گفتم:چیکار میکنی!
گفت:میخوام ناله هاتو بشنوم
ترسیدم چیزی نگفتم سعی کردم از خودم دورش کنم که جونگ کوک اومد همه چیزو دید ی مشت کوبوند تو صورت پسره پرتش کرد بیرون اومد با عصبانیت کوبوندم به دیوار داد زد سرم گفت:مگه بهت نمیگم اینو نپوش کله بدنت بیرونه من تاحالا اینطوری بهت دست نزدم که این آشغال بهت دست میزنه!
ترسیده بودم گریم همینطوری داشت میومد با لکنت گفتم:تو..دیگه...سرم داد..نزن
بازم سرم داد زد ولی صداش خیلی بلند شد گفت:دهنتو ببند!،اگر من نیومده بودم الان اون...
حرفشو خورد ازم دور شد موهاشو چنگ زد خیلی عصابش خورد خیلی ترسیده بودم لرز تو بدنم بود نباید میومدم اینجا گفتم:من میخوام برم
خنده عصبی زد گفت:بری؟تازه الان باید جلوی پسر خاله هام ی کاری کنی انگار دوسم داری مخصوصا جلوی زناشون
تعجب کردم وای خدا نه من خجالت میکشم دستمو محکم گرفت بردم بین اونا با خدا اینا چقد زیادن وقتی منو به اونا معرفی کرد یکیشون گفت:کوکی انگاری زنت گریه کرده
جونگ کوک نگاهی بهم کرد کرد اول پیشونیمو بوسید بعدش گفت:چیزی نیست
همه ذوق کرده بودن که زن یکیشون گفت:وای کوک شما حتما همدیگرو خیلی دوست دارید!
جونگ کوک گفت:آره خیلی زیاد
بالاخره اون مهمونی تموم شد رفتیم خونه خیلی خسته بودن رفتم تو اتاقم اول پایین چشممو یکم دارو زدم بعدش دیدم جونگ کوک اومد داخل گفت:چرا نمیای بگیری بخوابی؟
گفتم:بخوابم؟
نفس کلافگی کشید اومد دستمو گرفت بردم سمت اتاق خودش تختش دونفره بود اتاقش خیلی سکوت بودو خیلی هم بوی خوبی میداد ولی فضاش خیلی سنگین بود برگشتم سمتش گفتم:میشه حداقل ی رخت خوابی چیزی بدی پایین تخت بندازم؟
گفت:نه
گرفت دراز کشید منم واقعا خسته بودم پاهام داشت شل میشد که تصمیم گرفتم بخوابم خوابیدن ولی دور از اون رومو برگردوندم بهش و چشمامو بستم گفتم:تا کی قراره همچین زندگی باشه؟
گفت:تا آخر عمرت
گفتم:اشکالی نداره(اوخی)
رفتم دستشویی اول ی نگاه به خودم کردم تو آیینه بعدش شیر آب رو باز کردم داشتم لباسمو درست میکردم که ی پسره اومد اول ی نگاهی بهم کرد بعدش خودش رو محکم چسبوند بهم دستش به شونه هام کشید داد زدم گفتم:چیکار میکنی!
گفت:میخوام ناله هاتو بشنوم
ترسیدم چیزی نگفتم سعی کردم از خودم دورش کنم که جونگ کوک اومد همه چیزو دید ی مشت کوبوند تو صورت پسره پرتش کرد بیرون اومد با عصبانیت کوبوندم به دیوار داد زد سرم گفت:مگه بهت نمیگم اینو نپوش کله بدنت بیرونه من تاحالا اینطوری بهت دست نزدم که این آشغال بهت دست میزنه!
ترسیده بودم گریم همینطوری داشت میومد با لکنت گفتم:تو..دیگه...سرم داد..نزن
بازم سرم داد زد ولی صداش خیلی بلند شد گفت:دهنتو ببند!،اگر من نیومده بودم الان اون...
حرفشو خورد ازم دور شد موهاشو چنگ زد خیلی عصابش خورد خیلی ترسیده بودم لرز تو بدنم بود نباید میومدم اینجا گفتم:من میخوام برم
خنده عصبی زد گفت:بری؟تازه الان باید جلوی پسر خاله هام ی کاری کنی انگار دوسم داری مخصوصا جلوی زناشون
تعجب کردم وای خدا نه من خجالت میکشم دستمو محکم گرفت بردم بین اونا با خدا اینا چقد زیادن وقتی منو به اونا معرفی کرد یکیشون گفت:کوکی انگاری زنت گریه کرده
جونگ کوک نگاهی بهم کرد کرد اول پیشونیمو بوسید بعدش گفت:چیزی نیست
همه ذوق کرده بودن که زن یکیشون گفت:وای کوک شما حتما همدیگرو خیلی دوست دارید!
جونگ کوک گفت:آره خیلی زیاد
بالاخره اون مهمونی تموم شد رفتیم خونه خیلی خسته بودن رفتم تو اتاقم اول پایین چشممو یکم دارو زدم بعدش دیدم جونگ کوک اومد داخل گفت:چرا نمیای بگیری بخوابی؟
گفتم:بخوابم؟
نفس کلافگی کشید اومد دستمو گرفت بردم سمت اتاق خودش تختش دونفره بود اتاقش خیلی سکوت بودو خیلی هم بوی خوبی میداد ولی فضاش خیلی سنگین بود برگشتم سمتش گفتم:میشه حداقل ی رخت خوابی چیزی بدی پایین تخت بندازم؟
گفت:نه
گرفت دراز کشید منم واقعا خسته بودم پاهام داشت شل میشد که تصمیم گرفتم بخوابم خوابیدن ولی دور از اون رومو برگردوندم بهش و چشمامو بستم گفتم:تا کی قراره همچین زندگی باشه؟
گفت:تا آخر عمرت
۴.۸k
۰۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.