۲فصل.part3.the Dare truth.
``خوشت نمیاد رد کن اوکی.؟``
چشمامو باز کردم صبح شده بود و روی زمین خوابم برده بود ک همون لحظه کسی به در اتاق زد بلند شدم و گفتم
_بله؟
خدمتکاری بیرون از در لب زد
_خانوم صبحانتونو آوردم.
در اتاق باز کردم سینی از دستش گرفتم ک گفت
_خانوم آقای جئون گفتن بعد از اینکه صبحونتونو خوردید به اتاق ایشون برین.
_خیلی خوب میتونی بری.
چشمی گفت و رفت در اتاق بستم و سینی رو روی میز گذاشتم من باید کاری کنم ک حافظه جونگ کوک برگرده من باید حافظه جونگ کوکو برگردونم باید.
بعد از خوردن صبحونه به سمت اتاق جونگ کوک رفتم و در زدم
_بیا داخل
در اتاق باز کردم که دیدم جونگ کوک نشسته و داره قهوه میخوره حداقل بهتره ک جنی دیگه پیشش نیست مثله دیشب ..
_بیا بشین
رفتم جلو و روبه روش نشستم ک گفت
_چون قبول کردی که اینجا بمونی اتاقی برات آماده کردم با کلی لباس و چیزایی ک نیاز داری اگرم چیزی خواستی به خدمتکارا بگو برات فراهم کنن.
سری تکون دادم و لب زدم
_باشه ولی چرا من باید اینجا بمونم دلیلش چیه؟
_جنی اسرار کرد ک دوست قدیمیش برای مدتی پیشش بمونه.
اوووو انتظارشو داشتم پس نقشت همون چیزیه ک تو ذهنمه درسته خانومه جنی کیم؟
نیشخندی زدم ک گفت
_چشات چزا قرمزه گریه کردی؟
سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم یعنی نگرانم شده بود واقعن؟یاده چندسال پیش افتادم که وقتی مریض میشدم برام سوپ درست میکرد و خودش بهم میداد ک بخورم وقتی ک حالم بود کنارم میشست و موهامو نوازش میکرد و الانم ک با لحنی ک انگار نگرانم شده حرف زد یاده اون موقعه ها افتادم قطره اشکی افتاد رو گونم ک جونگ کوک گفت
_سیلویا...حالت خوبه؟
نگاش کردم با لبخند مصنوعی گفتم
_اره اره خوبم فقط یاده ی چیزی افتادم من دیگه میرم .
_باشه فقط باید بزی طبقه بالا اونجا اتاقته
سری تکون دادم و سری به سمت طبقه بالا رفتم و از ی خدمتکار پرسیدم ک اتاقم کجاست و وارد اتاق شدم ک همون لحظه با چیزی ک دیدم حسابی جا خوردم ..
چشمامو باز کردم صبح شده بود و روی زمین خوابم برده بود ک همون لحظه کسی به در اتاق زد بلند شدم و گفتم
_بله؟
خدمتکاری بیرون از در لب زد
_خانوم صبحانتونو آوردم.
در اتاق باز کردم سینی از دستش گرفتم ک گفت
_خانوم آقای جئون گفتن بعد از اینکه صبحونتونو خوردید به اتاق ایشون برین.
_خیلی خوب میتونی بری.
چشمی گفت و رفت در اتاق بستم و سینی رو روی میز گذاشتم من باید کاری کنم ک حافظه جونگ کوک برگرده من باید حافظه جونگ کوکو برگردونم باید.
بعد از خوردن صبحونه به سمت اتاق جونگ کوک رفتم و در زدم
_بیا داخل
در اتاق باز کردم که دیدم جونگ کوک نشسته و داره قهوه میخوره حداقل بهتره ک جنی دیگه پیشش نیست مثله دیشب ..
_بیا بشین
رفتم جلو و روبه روش نشستم ک گفت
_چون قبول کردی که اینجا بمونی اتاقی برات آماده کردم با کلی لباس و چیزایی ک نیاز داری اگرم چیزی خواستی به خدمتکارا بگو برات فراهم کنن.
سری تکون دادم و لب زدم
_باشه ولی چرا من باید اینجا بمونم دلیلش چیه؟
_جنی اسرار کرد ک دوست قدیمیش برای مدتی پیشش بمونه.
اوووو انتظارشو داشتم پس نقشت همون چیزیه ک تو ذهنمه درسته خانومه جنی کیم؟
نیشخندی زدم ک گفت
_چشات چزا قرمزه گریه کردی؟
سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم یعنی نگرانم شده بود واقعن؟یاده چندسال پیش افتادم که وقتی مریض میشدم برام سوپ درست میکرد و خودش بهم میداد ک بخورم وقتی ک حالم بود کنارم میشست و موهامو نوازش میکرد و الانم ک با لحنی ک انگار نگرانم شده حرف زد یاده اون موقعه ها افتادم قطره اشکی افتاد رو گونم ک جونگ کوک گفت
_سیلویا...حالت خوبه؟
نگاش کردم با لبخند مصنوعی گفتم
_اره اره خوبم فقط یاده ی چیزی افتادم من دیگه میرم .
_باشه فقط باید بزی طبقه بالا اونجا اتاقته
سری تکون دادم و سری به سمت طبقه بالا رفتم و از ی خدمتکار پرسیدم ک اتاقم کجاست و وارد اتاق شدم ک همون لحظه با چیزی ک دیدم حسابی جا خوردم ..
۷.۷k
۰۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.