(3)
(3)
جونگ کوک: سوار ماشین شدیم زنگ زدم به یونجی
یونجی: الو سلام عزیزم
جونگ کوک: چاگیا داداشم و دوستم از امریکا برگشتن دوتا اتاق براشون حاضر میکنی
یونجی: جونگ سو
جونگ کوک: نه یه داداش بزرگتر دیگه هم دارم اومدم خونه تعریف میکنم
یونجی: خیله خب
جونگ کوک: میبینمت
یونجی: مراقب خودت باش خداحافظ
تهیونگ: بیشتر کنجکاو شدم زن داداشمو ببینم
جیمین: خب تعریف کن
جونگ کوک: خب....
جیمین: خب؟
جونگ کوک: همه ماجرا رو براشون تعریف کردم هیچی رو جا ننداختم
تهیونگ: تو چیکار کردی تو با احساسات اون دختره بازی میکنی؟
جونگ کوک: مجبورم
جیمین: خیلی تغییر کردی....
جونگ کوک: ماشینو زدم کنار
اره خیلی تغییر کردم خیلی تغییر کردم چون مادرم رو جلوی چشمم از دست دادم برادرم رو ده سال ندیدم تو جمع افرادی بزرگ شدم که همه خودخواه بودن پدرم هیچ اهمیتی برام قائل نبود پس از من توقع خوب بودن نداشته باشید
تهیونگ: متوجه هستی داری انتقام سختی هایی که خودت کشیدی رو از اون دختر میگیری
جونگ کوک: متوجه ام خیلی خوب هم متوجه هم ولی برای گرفتن انتقام مادر نیاز به قدرت دارم برای بدست اوردن قدرت هم به یونجی !
تهیونگ: یعنی فارغ از کوچیک ترین حسی باهاش ازدواج کردی؟
جونگ کوک: درسته فارغ از کوچیک ترین حسی
تهیونگ: تو این ده سال خیلی حقیر شدی
اریک: اما من چندین بار بهش گفتم که نباید با احساساتش بازی کنه
جیمین:نمیدونم اون دخترو چیکار کردی که عاشقت شده
اریک: احتیاج به انجام کاری نداشت جونگ کوک روح زخمی اون رو لمس کرد!
تهیونگ: چطور؟
جونگ کوک: یونجی از بچگی پدر و مادرش رو از دست داده اون از اون شرکت خبر نداره
اریک: میخوام یه خاطره تعریف کنم یه روز وقتی یونجی کلی کتک میخورد جونگ کوک فقط یه جا وایستاد و نگاش کرد ولی هیچ کمکی بهش نکرد اما در کمال ناباوری وقتی یونجی اومد طوری رفتار کرد که انگار نمیفهمیده و ناراحتو خشمگینه
تهیونگ: تو عوضی تر از جونگ سو شدی!
جونگ کوک رو به اریک: مشکلت با من چیه هان بگو راحت باش عاشق یونجی بودی عشقت رو ازت گرفتم؟
اریک: حرف دهنت رو بفهم مراقب باش داری چی میگی
جونگ کوک: اگه این طور نیست به تو چه ربطی داره هانننن ( با صدای بلند )
چیه نمیتونی چیزی بگی؟
عشقت رو دیگه نداری؟
اریک: لعنتی من خواهرمو سر همچین قضیه یی از دست دادم ( با داد )
از زبان نویسنده: اریک خیلی عصبی بود و بعد از گفتن اون حرف از ماشین پیاده شد جونگ کوک که خیلی خوب میفهمید اشتباه بزرگی کرده به دنبالش از ماشین پیاده شد
جونگ کوک: اریک یه لحظه صبر کن
اریک: چی میخوای بگی هان بازم میخوای به اون حرفات ادامه بدی؟
جونگ کوک: نه ببین من نمیدونستم
اریک: بهونه خوبیه گیریم همچین اتفاقی نیفتاده بود اونوقت چیکار میکردی ؟
جونگ کوک: سوار ماشین شدیم زنگ زدم به یونجی
یونجی: الو سلام عزیزم
جونگ کوک: چاگیا داداشم و دوستم از امریکا برگشتن دوتا اتاق براشون حاضر میکنی
یونجی: جونگ سو
جونگ کوک: نه یه داداش بزرگتر دیگه هم دارم اومدم خونه تعریف میکنم
یونجی: خیله خب
جونگ کوک: میبینمت
یونجی: مراقب خودت باش خداحافظ
تهیونگ: بیشتر کنجکاو شدم زن داداشمو ببینم
جیمین: خب تعریف کن
جونگ کوک: خب....
جیمین: خب؟
جونگ کوک: همه ماجرا رو براشون تعریف کردم هیچی رو جا ننداختم
تهیونگ: تو چیکار کردی تو با احساسات اون دختره بازی میکنی؟
جونگ کوک: مجبورم
جیمین: خیلی تغییر کردی....
جونگ کوک: ماشینو زدم کنار
اره خیلی تغییر کردم خیلی تغییر کردم چون مادرم رو جلوی چشمم از دست دادم برادرم رو ده سال ندیدم تو جمع افرادی بزرگ شدم که همه خودخواه بودن پدرم هیچ اهمیتی برام قائل نبود پس از من توقع خوب بودن نداشته باشید
تهیونگ: متوجه هستی داری انتقام سختی هایی که خودت کشیدی رو از اون دختر میگیری
جونگ کوک: متوجه ام خیلی خوب هم متوجه هم ولی برای گرفتن انتقام مادر نیاز به قدرت دارم برای بدست اوردن قدرت هم به یونجی !
تهیونگ: یعنی فارغ از کوچیک ترین حسی باهاش ازدواج کردی؟
جونگ کوک: درسته فارغ از کوچیک ترین حسی
تهیونگ: تو این ده سال خیلی حقیر شدی
اریک: اما من چندین بار بهش گفتم که نباید با احساساتش بازی کنه
جیمین:نمیدونم اون دخترو چیکار کردی که عاشقت شده
اریک: احتیاج به انجام کاری نداشت جونگ کوک روح زخمی اون رو لمس کرد!
تهیونگ: چطور؟
جونگ کوک: یونجی از بچگی پدر و مادرش رو از دست داده اون از اون شرکت خبر نداره
اریک: میخوام یه خاطره تعریف کنم یه روز وقتی یونجی کلی کتک میخورد جونگ کوک فقط یه جا وایستاد و نگاش کرد ولی هیچ کمکی بهش نکرد اما در کمال ناباوری وقتی یونجی اومد طوری رفتار کرد که انگار نمیفهمیده و ناراحتو خشمگینه
تهیونگ: تو عوضی تر از جونگ سو شدی!
جونگ کوک رو به اریک: مشکلت با من چیه هان بگو راحت باش عاشق یونجی بودی عشقت رو ازت گرفتم؟
اریک: حرف دهنت رو بفهم مراقب باش داری چی میگی
جونگ کوک: اگه این طور نیست به تو چه ربطی داره هانننن ( با صدای بلند )
چیه نمیتونی چیزی بگی؟
عشقت رو دیگه نداری؟
اریک: لعنتی من خواهرمو سر همچین قضیه یی از دست دادم ( با داد )
از زبان نویسنده: اریک خیلی عصبی بود و بعد از گفتن اون حرف از ماشین پیاده شد جونگ کوک که خیلی خوب میفهمید اشتباه بزرگی کرده به دنبالش از ماشین پیاده شد
جونگ کوک: اریک یه لحظه صبر کن
اریک: چی میخوای بگی هان بازم میخوای به اون حرفات ادامه بدی؟
جونگ کوک: نه ببین من نمیدونستم
اریک: بهونه خوبیه گیریم همچین اتفاقی نیفتاده بود اونوقت چیکار میکردی ؟
۱۵.۷k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.