صرفا مانگا مخفی نی...رمانه بخدا/p1
چشم های قرمزاش زیر نور ماه کامل بودند. همه میگفتند برادر کوچکترش مویچیرو خیلی شبیهاش است. ولی خودش حس نمیکرد. انگار که برادرش از اقوام دوری بود که سوزومه حداقل سالی یک بار او را میدید. چشم هایش قرمز بود و نوع چشم هایش بادامی بود و قرمز،موهایش مشکی بود و از درون انرژی خاصی نسبت به برونش نداشت. در اکثر اوقات تنهاییش زیر نور ماه میرفت و نور در چشم هایش میشکست و حالت کریستالی میداد. لبخند گرمش و انرژی خاصی که داشت جایش را به سوزومه ای خشک و خالی از احساسات و پر از خشم میداد. حتی شبیه پدرش هم نبود. نفس عمیقی کشید. صدای ارامی بود که میگفت:«سوزومه سان هنوز بیداری؟ امشب اصلا نخوابیدی..ساعت شیش صبحه برو بخواب ساعت۸ بلندت میکنم»
سوزومه:نیازی نیست،ائویی. الاناس که بریم مرقد و تمرینات هاشیرا شروع میشه.
ائویی:واقعا؟ من جای شما بودم خیلی سریع میرفتم و میخوابیدم.
سوزومه:نمیشه...من باید همرو با بچه ها مرور کنم،همرو.
سوزومه:نیازی نیست،ائویی. الاناس که بریم مرقد و تمرینات هاشیرا شروع میشه.
ائویی:واقعا؟ من جای شما بودم خیلی سریع میرفتم و میخوابیدم.
سوزومه:نمیشه...من باید همرو با بچه ها مرور کنم،همرو.
۷۳۱
۰۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.