فصل دوم: پارت ۱۷
«ا.ت»
جلوی در عمارت بسیار بزرگ و تجملاتی قرار داشتیم...چنان محو زیبایی خیره کننده خانه و حیاط بودم که میشد گفت برای لحظه ای ارتباطم با دنیا قطع شد... ناگهان صدای تهیونگ مرا به خود آورد:
تهیونگ: اینکه من یه برادر دیگه هم دارم رو هیچکس نمیدونه...جز خودِ خانواده کیم!...یعنی حتی یونا هم توی اون چند سالی که باهاش رابطه داشتم چیزی نمیدونست... یعنی تا یک نفر به طور رسمی عضو خانواده نشده این موضوع رو متوجه نمیشه، اما تو...
کمی مکث کرد و به سمتم چرخید و با نگاه نافذ و سیاهش مرا رصد میکرد...ای لعنت به من که با یک نگاهش وا میدادم!...خاک بر سرت ا.ت ی احمق!
تهیونگ: اما تو...اونقدر برام مهمی، اونقدر برام ارزش داری، اونقدری دوست دارم که حتی حاضر شدم چشمام رو ببندم و پا بزارم روی تمام قوانین و رازِ سی ساله ی خاندان کیم رو برات فاش کنم!
مردک متکبر حتی ابراز علاقه اش هم خرکی بود!...خب عین آدم بگو لازم به اضافه کردن پیاز داغ نبود.
اما وقتی برای لحظه ای به صورتش نگاه کردم ذره ای شوخی در نگاهش دیده نمیشد.
رازِ سی ساله؟!...مگر یک راز چقدر مهم حیاتی است که اعضای این خانواده سی ساله تمام سکوت کرده و نم پس نداده اند؟!
ا.ت: مگه داشتن یه برادر دیگه چقدر عجیبه که خاندان کیم رو وادار کرده سی سال زبون به دهن بگیرن؟
کمی با مکث نگاهم کرد...در نگاهش چیز آشنایی بود...غم آشنایی پشت این نگاه بود...من غم این نگاه را خوب می شناختم...خسته بود...مردِ من از تمام عالم خسته بود و نیاز به استراحت داشت...
یکهو به سمتم چرخید و صورتم را قاب گرفت و بوسه ای داغ بر روی پیشانی ام گذاشت...
و من همان لحظه...در همان ثانیه های ملتهب و داغ، به وضوح و با گوشت و خون فهمیدم «لرزیدن قلب» چه حسی دارد!...
صدای تهیونگ بود که مرا دوباره به جهان متصل کرد:
تهیونگ: قول میدم وقتی این ماجرا ها تموم شد همه چیزو واست تعریف کنم...قول میدم.
…
روی پله ها نشسته بود و به داد و بیداد های دو برادر گوش میکرد...چه دلِ پری از عالم و آدم داشتند.
تهیونگ: مردک من مثل خر تو گل گیر کرده بودم!...فکر کردی میخواستم تا خرخره توی گند و کثافت فرو برم؟!...اصن من مگه حق انتخاب داشتم؟...یه روز بابا بزرگ بی همه چیزمون یه اسلحه بهم داد...گفت باید بکشی!...گفت باید خون بریزی...جلوم آدم کشت...جلوم آدم هارو شکنجه کرد...روان منو به....داد،بعد تو میگی چرا هیچوقت نبودین؟...پسر ما مگه میتونستیم باشیم؟...مگه گذاشتن؟...پسر، ما بیست و هشت ساله که همو ندیدیم...میفهمی؟!...بیست و هشت ساللل!!....کمه؟...بیست هشت سال یه عمره مرد!...یه عمررر!
دستم را جلوی دهانم گرفتم و بغضم را قورت دادم...چه کشیده بودند...همه اش تقصیر آن مردک...کیم بزرگ بود!...زندگی اشان را به فنا داده بود!...مردک بی همه چیز!
ادامه دارد....
لایک و کامنت🦋
جلوی در عمارت بسیار بزرگ و تجملاتی قرار داشتیم...چنان محو زیبایی خیره کننده خانه و حیاط بودم که میشد گفت برای لحظه ای ارتباطم با دنیا قطع شد... ناگهان صدای تهیونگ مرا به خود آورد:
تهیونگ: اینکه من یه برادر دیگه هم دارم رو هیچکس نمیدونه...جز خودِ خانواده کیم!...یعنی حتی یونا هم توی اون چند سالی که باهاش رابطه داشتم چیزی نمیدونست... یعنی تا یک نفر به طور رسمی عضو خانواده نشده این موضوع رو متوجه نمیشه، اما تو...
کمی مکث کرد و به سمتم چرخید و با نگاه نافذ و سیاهش مرا رصد میکرد...ای لعنت به من که با یک نگاهش وا میدادم!...خاک بر سرت ا.ت ی احمق!
تهیونگ: اما تو...اونقدر برام مهمی، اونقدر برام ارزش داری، اونقدری دوست دارم که حتی حاضر شدم چشمام رو ببندم و پا بزارم روی تمام قوانین و رازِ سی ساله ی خاندان کیم رو برات فاش کنم!
مردک متکبر حتی ابراز علاقه اش هم خرکی بود!...خب عین آدم بگو لازم به اضافه کردن پیاز داغ نبود.
اما وقتی برای لحظه ای به صورتش نگاه کردم ذره ای شوخی در نگاهش دیده نمیشد.
رازِ سی ساله؟!...مگر یک راز چقدر مهم حیاتی است که اعضای این خانواده سی ساله تمام سکوت کرده و نم پس نداده اند؟!
ا.ت: مگه داشتن یه برادر دیگه چقدر عجیبه که خاندان کیم رو وادار کرده سی سال زبون به دهن بگیرن؟
کمی با مکث نگاهم کرد...در نگاهش چیز آشنایی بود...غم آشنایی پشت این نگاه بود...من غم این نگاه را خوب می شناختم...خسته بود...مردِ من از تمام عالم خسته بود و نیاز به استراحت داشت...
یکهو به سمتم چرخید و صورتم را قاب گرفت و بوسه ای داغ بر روی پیشانی ام گذاشت...
و من همان لحظه...در همان ثانیه های ملتهب و داغ، به وضوح و با گوشت و خون فهمیدم «لرزیدن قلب» چه حسی دارد!...
صدای تهیونگ بود که مرا دوباره به جهان متصل کرد:
تهیونگ: قول میدم وقتی این ماجرا ها تموم شد همه چیزو واست تعریف کنم...قول میدم.
…
روی پله ها نشسته بود و به داد و بیداد های دو برادر گوش میکرد...چه دلِ پری از عالم و آدم داشتند.
تهیونگ: مردک من مثل خر تو گل گیر کرده بودم!...فکر کردی میخواستم تا خرخره توی گند و کثافت فرو برم؟!...اصن من مگه حق انتخاب داشتم؟...یه روز بابا بزرگ بی همه چیزمون یه اسلحه بهم داد...گفت باید بکشی!...گفت باید خون بریزی...جلوم آدم کشت...جلوم آدم هارو شکنجه کرد...روان منو به....داد،بعد تو میگی چرا هیچوقت نبودین؟...پسر ما مگه میتونستیم باشیم؟...مگه گذاشتن؟...پسر، ما بیست و هشت ساله که همو ندیدیم...میفهمی؟!...بیست و هشت ساللل!!....کمه؟...بیست هشت سال یه عمره مرد!...یه عمررر!
دستم را جلوی دهانم گرفتم و بغضم را قورت دادم...چه کشیده بودند...همه اش تقصیر آن مردک...کیم بزرگ بود!...زندگی اشان را به فنا داده بود!...مردک بی همه چیز!
ادامه دارد....
لایک و کامنت🦋
۲.۰k
۱۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.