داستانی کوتاه} ✗کپی ممنوع، لطفاً✗
داستانی کوتاه} ✗کپی ممنوع، لطفاً✗
آدم فضایی!
آیا این لحظه ی خداحافظی با جسمش بود؟ آیا این آخرین نفس هایش یود؟ به نظر نمی آمد آن موجود بخواهد شکارش کند فقط با آن چشمان درشتش به دخترک خیره شده بود و در همین حِین به آرامی دخترک را از زیر صندلی بیرون آورد و جسه ی کوچک دختر را با دستانش بلند کرد و از سفینه خارج شد. بیرون از سفینه دختر را پایین گذاشت، دخترک با تمام ترس و وحشتی که تمام وجودش را فرا گرفته بود فرق آن موجود را با بقیه فهمیده بود و با دستان کوچکش او را نوازش کرد؛ حال دیگر تنها نبود هیولا که از تفکر هم نوعانش بی خبر بود دخترک را به نزد دیگر دوستانش برد. هرکدام از آنان به یک شکل دخترک را میدید، یک میان وعده؛ ناگهان همه همچو کفتار های گرسنه به سمت دخترک هجوم آوردند. هر کدام تکه ای از جسم دخترک سهمش میشد و در اینجا آن هیولای تنهای جز ریختن اشک نمیتوانست کاری کند و تنها صدای فریاد دخترک در گوشش همچو پژواک می پیچید.!
{پــــــــایــــــــان}
آدم فضایی!
آیا این لحظه ی خداحافظی با جسمش بود؟ آیا این آخرین نفس هایش یود؟ به نظر نمی آمد آن موجود بخواهد شکارش کند فقط با آن چشمان درشتش به دخترک خیره شده بود و در همین حِین به آرامی دخترک را از زیر صندلی بیرون آورد و جسه ی کوچک دختر را با دستانش بلند کرد و از سفینه خارج شد. بیرون از سفینه دختر را پایین گذاشت، دخترک با تمام ترس و وحشتی که تمام وجودش را فرا گرفته بود فرق آن موجود را با بقیه فهمیده بود و با دستان کوچکش او را نوازش کرد؛ حال دیگر تنها نبود هیولا که از تفکر هم نوعانش بی خبر بود دخترک را به نزد دیگر دوستانش برد. هرکدام از آنان به یک شکل دخترک را میدید، یک میان وعده؛ ناگهان همه همچو کفتار های گرسنه به سمت دخترک هجوم آوردند. هر کدام تکه ای از جسم دخترک سهمش میشد و در اینجا آن هیولای تنهای جز ریختن اشک نمیتوانست کاری کند و تنها صدای فریاد دخترک در گوشش همچو پژواک می پیچید.!
{پــــــــایــــــــان}
۱۰۰
۱۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.