هم خونه ی جدیدم اوبانای پارت۸
از زبان میتسوری:
که دیدم اوبانای خودش متوجه کارش بود که چیکار میکرد اصلا فکرش رو نمیکردم خودش بدونه چیکار کرده
بانداژش رو بالا داد خوابید
هنوز دیوانه وار بهش نگاه میکردم و بلند شدم
مشروبی که تنگن داده بود رو ریختم دور که دیگه چشمش بهش نخوره و نخوره ازش تا بزنه به سرش
صبح تعطیلی بود اوبانای انگار به عمیق ترین خواب دنیا بود
صبحانه درست کردم بلا فاصله بیدارشد.
تلو تلو خوران اومد سمت من ترسیدم چون اون دیگه ازش نخورده بود
حسابی شل شده بود وقتی بهم رسید افتاد روم هردو افتادیم زمین خیلی درد داشت ها
اوبانای داشت چرت و پرت میگفت که اصلا معنی نداشت
مدام میگفت:امروز میمیرم
فکر کردم دیوونه شدم حدود ساعت ۶ رفتیم بیرون از اونجا که برمیگشتیمخورد زمین و بهش تیر زده یودم
جیغ زدم همون مرد با هائوری چهار خونه بود بهش حمله کردم
تفنگش از دستش افتاد گفتم: تا وقتی دلیل شلیک کردنت رو نگی ولت نمیکنم
هیچی نگفت و پوز خند زد
یک دفعه...
ادامه دارد...
که دیدم اوبانای خودش متوجه کارش بود که چیکار میکرد اصلا فکرش رو نمیکردم خودش بدونه چیکار کرده
بانداژش رو بالا داد خوابید
هنوز دیوانه وار بهش نگاه میکردم و بلند شدم
مشروبی که تنگن داده بود رو ریختم دور که دیگه چشمش بهش نخوره و نخوره ازش تا بزنه به سرش
صبح تعطیلی بود اوبانای انگار به عمیق ترین خواب دنیا بود
صبحانه درست کردم بلا فاصله بیدارشد.
تلو تلو خوران اومد سمت من ترسیدم چون اون دیگه ازش نخورده بود
حسابی شل شده بود وقتی بهم رسید افتاد روم هردو افتادیم زمین خیلی درد داشت ها
اوبانای داشت چرت و پرت میگفت که اصلا معنی نداشت
مدام میگفت:امروز میمیرم
فکر کردم دیوونه شدم حدود ساعت ۶ رفتیم بیرون از اونجا که برمیگشتیمخورد زمین و بهش تیر زده یودم
جیغ زدم همون مرد با هائوری چهار خونه بود بهش حمله کردم
تفنگش از دستش افتاد گفتم: تا وقتی دلیل شلیک کردنت رو نگی ولت نمیکنم
هیچی نگفت و پوز خند زد
یک دفعه...
ادامه دارد...
۲.۱k
۳۰ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.