MY FOX pt 15(end)
با ترس و لرز از توی اتاق بیرون اومد و قامت جین رو دید که با شخصی که دیوار آشپزخونه اجازه ی دیدن صورتشو نمیداد، مشغول صحبت بود. حرف هاشون رو نمیشنید پس نزدیک تر رفت تا بفهمه اون کیه. جین متوجه ی ا.ت شد و به پیش ا.ت رفت.
*حالت خوبه؟
+داری... داری با کی حرف میزنی؟
*سوپرایزه... چشماتو ببند.
+نکنه میخوای مثل اون دفعه سوسک پلاستیکی بندازی تو یقم؟
*نه... یه چیز بهتر فقط چشماتو ببند.
+اوکی.
ا.ت چشماشو بست و منتظر سوپرایزش بود که با دستور "چشماتو باز کن"، چشماشو باز کرد. صحنه ی دوست داشتنی ای رو دید. هوسوک بود که با لبخند زیباش به ا.ت خیره شده. ا.ت دوباره چشماشو بست و بلند گفت خدایا لطفا وقتی چشمامو باز میکنم، اون اینجا باشه و مثل دفعه های قبل متوجه نشم که همش خواب بود!... چشماشو بست و دوباره باز کرد. هوسوک لبخندش تیره تر شد و با صدای زیباش گفت: دلم برات تنگ شده بود... ا.ت.
ا.ت برای حالتی که توش بود، چند بار پلک زد و وقتی مطمئن شد خواب نیست، چشماش خیره به اون چشمای تیله ای شد. اشک توی چشماش جمع شد و با سرعت جت خودشو به جیهوپ رسوند اونو بغل کرد. هنوز باورش نشده بود که این خواب نیست و هوسوک واقعا برگشته! الان توی بغل اون گریه میکرد و محکمتر به خودش فشارش میداد. ناگهان از حال رفت و توی بغل عشقش بیهوش شد. جیهوپ سریع اون گرفت و براید استایل اونو به سمت اتاق خودش برد و روی تخت گذاشتش. پیشونیشو بوسید و کنار اون دراز کشید. اونو توی بغلش گرفت و ملاقه رو کشید روشون. ا.ت وقتی بیدار شد با خیال اینکه همه این ها خواب بوده، زد زیر گریه و بلند بلند گریه میکرد. وقتی اشکاش شروع به باریدن کردن، در بغل آشنا و گرمی فرو رفت... تازه دوزاریش افتاد که واقعا جیهوپ برگشته و اونا خواب نبوده. دست از گریه کزدن برداشت و متقابلا اونو بغل کرد. سرشو توی گردنش برد و بوسه ی ریزی به گردن جیهوپ زد و در همون حالت چشماشو بست...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
+عاحححح... وحشی آروم تر.... اوممممم.
_صبر کن الان تموم میشه...
(خاک تو سر منحرفتون کنند😔😂)
دست ا.ت با تکه شیشه ی بزرگی زخم شده بود و هوسوک براش پانسمان میکرد. بالاخره تموم شد و ا.ت با دست سالمش مشت بی جونی به سینه ی هوسوک زد:
+ یاااا... خیلی وحشی ای... برای اولین رابطمون هم همینجور بودی... اوخ دست نازنیم توسط دستای وحشی تو نابود شد... بخدا زخم شدنش انقدر درد نداشت که پانسمان کردن تو داشت...
_ببخشید بیبی...نمیخواستم بهت آسیب بزنم.
+باشه بخشیدمت.
_جرعت نداشتی نبخشی!
+چی؟ الان تهدیدم کردی؟
_نه فقط بهت یاد اوری کردم که تو مال منی و من هر جور بخوام ازت استفاده میکنم.
+خاک تو سرت چلمنگ... یعنی میگی الان حق داری منو بکشی؟
_معلومه که نه.
+جرعت نداری منو بکشی چون همراه من خودتم میمیری!
_حالا همش یادم بنداز که بخاطر تو زندماااا.
+هومممممم چی شد جانگ هوسوک؟ روباه روباهان؟
_مزه نریز وگرنه میخورمتا.
+پس یه امتحانی میکنیم...
_نه بخدا الان بچه ها بیدار میشن .
+هوف... اصلا موندم چرا من بچه دار شدم؟ خودتم بزور میتونستم تحمل کنم بچه هات که دیگه هیچی!
_باشه بابا تو خوبی... میای بخوابیم؟ بخدا خیلی خوابم میاد.
+باشه بیا بخوابیم...
𝐓𝐇𝐄 𝐄𝐍𝐃...
*حالت خوبه؟
+داری... داری با کی حرف میزنی؟
*سوپرایزه... چشماتو ببند.
+نکنه میخوای مثل اون دفعه سوسک پلاستیکی بندازی تو یقم؟
*نه... یه چیز بهتر فقط چشماتو ببند.
+اوکی.
ا.ت چشماشو بست و منتظر سوپرایزش بود که با دستور "چشماتو باز کن"، چشماشو باز کرد. صحنه ی دوست داشتنی ای رو دید. هوسوک بود که با لبخند زیباش به ا.ت خیره شده. ا.ت دوباره چشماشو بست و بلند گفت خدایا لطفا وقتی چشمامو باز میکنم، اون اینجا باشه و مثل دفعه های قبل متوجه نشم که همش خواب بود!... چشماشو بست و دوباره باز کرد. هوسوک لبخندش تیره تر شد و با صدای زیباش گفت: دلم برات تنگ شده بود... ا.ت.
ا.ت برای حالتی که توش بود، چند بار پلک زد و وقتی مطمئن شد خواب نیست، چشماش خیره به اون چشمای تیله ای شد. اشک توی چشماش جمع شد و با سرعت جت خودشو به جیهوپ رسوند اونو بغل کرد. هنوز باورش نشده بود که این خواب نیست و هوسوک واقعا برگشته! الان توی بغل اون گریه میکرد و محکمتر به خودش فشارش میداد. ناگهان از حال رفت و توی بغل عشقش بیهوش شد. جیهوپ سریع اون گرفت و براید استایل اونو به سمت اتاق خودش برد و روی تخت گذاشتش. پیشونیشو بوسید و کنار اون دراز کشید. اونو توی بغلش گرفت و ملاقه رو کشید روشون. ا.ت وقتی بیدار شد با خیال اینکه همه این ها خواب بوده، زد زیر گریه و بلند بلند گریه میکرد. وقتی اشکاش شروع به باریدن کردن، در بغل آشنا و گرمی فرو رفت... تازه دوزاریش افتاد که واقعا جیهوپ برگشته و اونا خواب نبوده. دست از گریه کزدن برداشت و متقابلا اونو بغل کرد. سرشو توی گردنش برد و بوسه ی ریزی به گردن جیهوپ زد و در همون حالت چشماشو بست...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
+عاحححح... وحشی آروم تر.... اوممممم.
_صبر کن الان تموم میشه...
(خاک تو سر منحرفتون کنند😔😂)
دست ا.ت با تکه شیشه ی بزرگی زخم شده بود و هوسوک براش پانسمان میکرد. بالاخره تموم شد و ا.ت با دست سالمش مشت بی جونی به سینه ی هوسوک زد:
+ یاااا... خیلی وحشی ای... برای اولین رابطمون هم همینجور بودی... اوخ دست نازنیم توسط دستای وحشی تو نابود شد... بخدا زخم شدنش انقدر درد نداشت که پانسمان کردن تو داشت...
_ببخشید بیبی...نمیخواستم بهت آسیب بزنم.
+باشه بخشیدمت.
_جرعت نداشتی نبخشی!
+چی؟ الان تهدیدم کردی؟
_نه فقط بهت یاد اوری کردم که تو مال منی و من هر جور بخوام ازت استفاده میکنم.
+خاک تو سرت چلمنگ... یعنی میگی الان حق داری منو بکشی؟
_معلومه که نه.
+جرعت نداری منو بکشی چون همراه من خودتم میمیری!
_حالا همش یادم بنداز که بخاطر تو زندماااا.
+هومممممم چی شد جانگ هوسوک؟ روباه روباهان؟
_مزه نریز وگرنه میخورمتا.
+پس یه امتحانی میکنیم...
_نه بخدا الان بچه ها بیدار میشن .
+هوف... اصلا موندم چرا من بچه دار شدم؟ خودتم بزور میتونستم تحمل کنم بچه هات که دیگه هیچی!
_باشه بابا تو خوبی... میای بخوابیم؟ بخدا خیلی خوابم میاد.
+باشه بیا بخوابیم...
𝐓𝐇𝐄 𝐄𝐍𝐃...
۵.۷k
۱۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.