بازی عشق شیطان پارت ۳۳
☆P. . . 33☆
کارلو: موافقم.
ژوئن: الآن چیزی که مهمه هه اینه.
مین سو: اگه کار اونا باشه بعید میدونم که بزارن همینجوری ادامه بدی ژوئن.
ژوئن: به جهنم. برام اهمیتی نداره.
یه جون: ولی اونا پدر و مادرت...
ژوئن: میدونم ولی میخوان من بین هه این و هرچیزی که تو زندگی دارم یکیو انتخاب کنم.
لوکا: ژوئن میدونم یکم گمراه شدی ولی...
ژوئن: من کاری با پدر و مادرم، جناب مارتینو و پدر خونده و مادر خونده کارلو ندارم فقط هه این رو ول کنن همین، من قصد اذیتشون رو ندارم... خودم اول میرم.
سوهو: نه ژوئن صبر کن.
اهمیتی به حرفاشون ندادم و رفتم که وارد عمارت بشم...
کارلو: این پسر هیچی حالیش نمیشه بهتره حواسمون بهش باشه اتفاقی افتاد خودمون وارد میشیم.
مین سو: باشه.
از پس چندتایی از نگهبانا بر اومدم...
رسیدم جلوی در که چندتاشون دوره ام رو پر کردن...
ژوئن: فقط به اون هانول بگین من هه این رو میخوام با کس دیگه ای کاری ندارم.
تونستم از پس بقیه شون هم همزمان بر بیام ولی یه لحظه یه چیزی روی گردنم حس کردم ولی بعد دیگه نفهمیدم چی شد...
وقتی چشام رو باز کردم توی یه اتاق تاریک به یه میله بسته شده بودم،
صورتم زخمی و و تمام لباسام خونی بودن،
چشام رو به زور باز میکردم به برسه به اینکه بتونم تکون بخورم...
بعد چند دقیقه ذو نفر اومدن، بازم کردن اما دستام هنوز بسته بودن و بردنم سمت قسمت اصلی عمارت...
روی زمین انداختنم، روی هردو زانوهام بودم.
وقتی به جلوم نگاه کردم چیزی که دیدم همون چیزی که از پنجره دیدیم، بازم برام قابل باور نبود...
جناب مارتینو(ج.م)، پدر خونده(پ.خ) و مادر(م.خ) خونده ی کارلو، پدر(پ) و مادر(م) خودم و هانول و مین جون...؟!
هانول(پوزخند): ببین کی اینجاس. لی ژوئن، مافیای ملقب به شیطان.ببین به خاطر عشقت به چه روزی افتادی.
ژوئن(کمی لکنت): هه این کجاس.
پ.خ: سمت راستتو ببین.
به سمت راستم نگاه کردم،
اون، اون هه این بود...!
دستاش بسته بود، بازوش زخمی شده بود، از کنار لبش و ابروش خون میومد...
ج.م: عروس آیندمه برای همین خیلی شکنجه اش نکردیم.
هانول: باز این پیرمرد زر زد.
ج.م: حواست به چرندیاتی که از دهنت بیرون میاد باشه.
پ: دعوا نکنید به هرحال قرارمون این بود که مال کارلو بشه.
هانول: ما هیچ وقت چنین قراری نداشتیم.
م.خ: حالا که فهمیدی.
هانول میخواست یه کاری کنه اما پدر خونده ی کارلو، اسلحه رو به طرفش نشونه گرفت...
هانول: خیل خب باشه مال کارلو.
ژوئن: فک کردین میزارم؟ من بمیرمم مهم نیست ولی نمیزارم بیشتر از این هه این رو اذیت کنین. پدر اصلا شما همه چیزو ازم پس بگیرین از شرکت تا هرچیزی که دارم فقط بزارین هه این...
حرفم تموم نشده، چیزیو دیدم که انتظارشو ازش نداشتم...
پدرم اسلحه رو برداشت و به طرف من نشونه گرفت...!
کارلو: موافقم.
ژوئن: الآن چیزی که مهمه هه اینه.
مین سو: اگه کار اونا باشه بعید میدونم که بزارن همینجوری ادامه بدی ژوئن.
ژوئن: به جهنم. برام اهمیتی نداره.
یه جون: ولی اونا پدر و مادرت...
ژوئن: میدونم ولی میخوان من بین هه این و هرچیزی که تو زندگی دارم یکیو انتخاب کنم.
لوکا: ژوئن میدونم یکم گمراه شدی ولی...
ژوئن: من کاری با پدر و مادرم، جناب مارتینو و پدر خونده و مادر خونده کارلو ندارم فقط هه این رو ول کنن همین، من قصد اذیتشون رو ندارم... خودم اول میرم.
سوهو: نه ژوئن صبر کن.
اهمیتی به حرفاشون ندادم و رفتم که وارد عمارت بشم...
کارلو: این پسر هیچی حالیش نمیشه بهتره حواسمون بهش باشه اتفاقی افتاد خودمون وارد میشیم.
مین سو: باشه.
از پس چندتایی از نگهبانا بر اومدم...
رسیدم جلوی در که چندتاشون دوره ام رو پر کردن...
ژوئن: فقط به اون هانول بگین من هه این رو میخوام با کس دیگه ای کاری ندارم.
تونستم از پس بقیه شون هم همزمان بر بیام ولی یه لحظه یه چیزی روی گردنم حس کردم ولی بعد دیگه نفهمیدم چی شد...
وقتی چشام رو باز کردم توی یه اتاق تاریک به یه میله بسته شده بودم،
صورتم زخمی و و تمام لباسام خونی بودن،
چشام رو به زور باز میکردم به برسه به اینکه بتونم تکون بخورم...
بعد چند دقیقه ذو نفر اومدن، بازم کردن اما دستام هنوز بسته بودن و بردنم سمت قسمت اصلی عمارت...
روی زمین انداختنم، روی هردو زانوهام بودم.
وقتی به جلوم نگاه کردم چیزی که دیدم همون چیزی که از پنجره دیدیم، بازم برام قابل باور نبود...
جناب مارتینو(ج.م)، پدر خونده(پ.خ) و مادر(م.خ) خونده ی کارلو، پدر(پ) و مادر(م) خودم و هانول و مین جون...؟!
هانول(پوزخند): ببین کی اینجاس. لی ژوئن، مافیای ملقب به شیطان.ببین به خاطر عشقت به چه روزی افتادی.
ژوئن(کمی لکنت): هه این کجاس.
پ.خ: سمت راستتو ببین.
به سمت راستم نگاه کردم،
اون، اون هه این بود...!
دستاش بسته بود، بازوش زخمی شده بود، از کنار لبش و ابروش خون میومد...
ج.م: عروس آیندمه برای همین خیلی شکنجه اش نکردیم.
هانول: باز این پیرمرد زر زد.
ج.م: حواست به چرندیاتی که از دهنت بیرون میاد باشه.
پ: دعوا نکنید به هرحال قرارمون این بود که مال کارلو بشه.
هانول: ما هیچ وقت چنین قراری نداشتیم.
م.خ: حالا که فهمیدی.
هانول میخواست یه کاری کنه اما پدر خونده ی کارلو، اسلحه رو به طرفش نشونه گرفت...
هانول: خیل خب باشه مال کارلو.
ژوئن: فک کردین میزارم؟ من بمیرمم مهم نیست ولی نمیزارم بیشتر از این هه این رو اذیت کنین. پدر اصلا شما همه چیزو ازم پس بگیرین از شرکت تا هرچیزی که دارم فقط بزارین هه این...
حرفم تموم نشده، چیزیو دیدم که انتظارشو ازش نداشتم...
پدرم اسلحه رو برداشت و به طرف من نشونه گرفت...!
۴.۴k
۰۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.