میچرخید که دید یه نوری داره میاد سمتش یعنی این نور چی بود
میچرخید که دید یه نوری داره میاد سمتش یعنی این نور چی بوده ،؟! مامانش که اومده دنبالش ؟! یا نه باباشه که برگشته؟! نکنه کسی اونو میخواد بدزده !!؟ معلوم نبود اون نور چیه ولی نیولا به سمت اون نور دوید و نور به سمت او به امید اینکه اون مادرش باشه .......
"8:00"
صدای آمبولانس همه جارو پرکرده بود ....... همه دور آن صدای متروک و بد جمع شده بودند.......خانواده اش درحال گریه و زاری و ناراحتی بودند که او چطور غیب شده است ؟! او کجاست که با دیدن و صدای آمبولانس و همینطور اتفاقی که افتاده جیغ کشیدن و از حال رفتن اونجا ترسیده بودند که عزیزشان از پیششان رفته........
.
.
.
.
خب خب به صورت رمز رازی گفتم حالا میریم به ۲ سال بعد.....
ویو نیولا
با نور خورشید بیدار شدم و دوباره این روز های تکراری و مسخره شروع شد ....اره من توی پرورشگاه زندگی میکنم جایی که درس میخونمم همینجاست
هر هفته دو سه باری یه پیرزنه میاد پیشم و باهام حرف میزنه و بهم میگه که من مادربزرگتم و برام وسیله میاره مثل دفتر و چیز های دیگه....... من اصلا نمیشناختمش و بهش باور نداشتم ولی معلوم بود خیلی مهربون و دلسوزه . اون همش منو نصیحت میکرد و میگفت مراقب باشم دندونم در نیاد منم خب گوش میدادم. من خیلی افسرده و تنها بودم و هیچ دوستی نداشتم این بود از زندگیه من
قدم باز کمی کوتاه بود نسبت به هم کلاسی هام و یه زره رشد داشتم آره من کوشولو بودم
._.
ویو نویسنده: مادربزرگ نیولا بعد از اون حادثه تصمیم گرفت که نیولا رو به پرورشگاه بده تا اونجا بزرگ شه ولی سواله چرا؟!(بعدا میفهمید) آما اونجا گفتن چون خودت داری تحویلش میدی و میشناسیش باید هر ماه پول بدی و مادربزرگ نیولا هم همیشه مقدار کافی پول نداشت و بعصی موقع به دلیل همین به نیولا خوب غذا نمیدادن و تهدیدش میکردن تا به مادرجونش بگه غذا خورده تا یه روزی که نیولا دیگه تصمیم میگیره که خودش کار پیدا کنه تا پول پرورشگاشو بده
۴ لایک
"8:00"
صدای آمبولانس همه جارو پرکرده بود ....... همه دور آن صدای متروک و بد جمع شده بودند.......خانواده اش درحال گریه و زاری و ناراحتی بودند که او چطور غیب شده است ؟! او کجاست که با دیدن و صدای آمبولانس و همینطور اتفاقی که افتاده جیغ کشیدن و از حال رفتن اونجا ترسیده بودند که عزیزشان از پیششان رفته........
.
.
.
.
خب خب به صورت رمز رازی گفتم حالا میریم به ۲ سال بعد.....
ویو نیولا
با نور خورشید بیدار شدم و دوباره این روز های تکراری و مسخره شروع شد ....اره من توی پرورشگاه زندگی میکنم جایی که درس میخونمم همینجاست
هر هفته دو سه باری یه پیرزنه میاد پیشم و باهام حرف میزنه و بهم میگه که من مادربزرگتم و برام وسیله میاره مثل دفتر و چیز های دیگه....... من اصلا نمیشناختمش و بهش باور نداشتم ولی معلوم بود خیلی مهربون و دلسوزه . اون همش منو نصیحت میکرد و میگفت مراقب باشم دندونم در نیاد منم خب گوش میدادم. من خیلی افسرده و تنها بودم و هیچ دوستی نداشتم این بود از زندگیه من
قدم باز کمی کوتاه بود نسبت به هم کلاسی هام و یه زره رشد داشتم آره من کوشولو بودم
._.
ویو نویسنده: مادربزرگ نیولا بعد از اون حادثه تصمیم گرفت که نیولا رو به پرورشگاه بده تا اونجا بزرگ شه ولی سواله چرا؟!(بعدا میفهمید) آما اونجا گفتن چون خودت داری تحویلش میدی و میشناسیش باید هر ماه پول بدی و مادربزرگ نیولا هم همیشه مقدار کافی پول نداشت و بعصی موقع به دلیل همین به نیولا خوب غذا نمیدادن و تهدیدش میکردن تا به مادرجونش بگه غذا خورده تا یه روزی که نیولا دیگه تصمیم میگیره که خودش کار پیدا کنه تا پول پرورشگاشو بده
۴ لایک
۱.۴k
۰۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.