فیک دورایاکی کوچولو پارت ۹
از زبان مایکی
هانما رو دیدم که هاناکو رو براید استایل بغل کرده و درحالی که پشتش جنازه ی یک مَردَکیه داره میاد سمتمون و هاناکو هم با سرخی بهش نگاه میکنه . هاناکو : منو بزار زمین 😡 هانما : نچ 😊 هاناکو : بز 😳 هانما : آخی تو چقدر بامزه ای 😊 و اون هم هی سرخ تر میشد 😑 هانما اومد هاناکو رو داد دستم و گفت : بیاین ، بانو هاناکو رو صحیح و سالم پیدا کردم 😁 مایکی : کجا بود ؟ 😳 هانما : هیچی ، یه مرد عو*ی دزدیده بودش و میخواست بهش تج*وز کنه 😑 مایکی : فهمیدم دیگه نمیخواد ادامه بدی 😳🙄
از زبان چیفویو
خیلی خوش حال شدم و به طرف هاناکو رفتم : هاناکو حالت خوبه ؟ 🤩 خیلی نگرانت بودم 😢 هاناکو : خوبم چیفویو ممنون که دنبالم گشتین 😊 مایکی رو دیدم که داشت از سرخی میمرد . هاناکو رو داد دستم و گفت : بگیرش 😳 منم سرخ شدم و دادمش به مایکی وگفتم : خودت بگیرش 🤯😳 همینطور دست به دستش میکردیم و هر دو سرخ بودیم ( نکته : اول مایکی هاناکو رو پرنسسی بغل کرده بود و همینطور پرنسسی دست به دستش میکردن ، دلم برای هاناکو سوخت بنده خدا اونجا هویجه 😂 ) آخر مایکی گرفتش و دادش به من . مایکی : مگه خواهرت نیست ؟ 😡 من : چرا 😦 مایکی : پس تو بگیرش 😎 آخر به هانما گفتم : خودش نمیتونه راه بره ؟ هانما : مرده یکی از پاهاش رو شکونده 😑 آخر هاناکو رو بغل کردم ( همون پرنسسی ) و برگشتیم خونه
از زبان راوی
چیفویو در تعجب بود چرا هاناکو انقدر ساکته ، نگاه کرد و دید بدبخت داره از سرخی میمیره 🤣 چیفویو در ذهن : یعنی این همه مدت که من و مایکی دست به دستش میکردیم اونم سرخ بوده و جیکش در نمی اومد ؟ 😳🙄 چیفویو : میگم هاناکو ... 😳 هاناکو : هیچی نگو میخوام بخوابم 😩🥱😣😳 چیفویو دیگه چیزی نگفت ولی وقتی رسیدن به خونه چیفویو فهمید هاناکو خوابش برده . مایکی و تاکه میچی و باجی و ... با صدای بلند گفتن : خداحافظ . چیفویو : هیسسسسسس ! آروم تر ( با یه صدای خیلی آروم ) وقتی بقیه دیدن هاناکو خوابیده رفتن و چیفویو هاناکو رو گذاشت تو تختش ، روش پتو کشید و پیشونیش رو بوسید و با لپ های گل افتاده خیلی آروم گفت : خواب های خوب ببینی خواهر جون 😊و داشت میرفت به اتاقش که هاناکو گفت : تو هم همینطور داداشی . چیفویو برگشت و وقتی دید هاناکو خوابه رفت تو اتاقش و اون هم خیلی زود خوابش برد ...
هانما رو دیدم که هاناکو رو براید استایل بغل کرده و درحالی که پشتش جنازه ی یک مَردَکیه داره میاد سمتمون و هاناکو هم با سرخی بهش نگاه میکنه . هاناکو : منو بزار زمین 😡 هانما : نچ 😊 هاناکو : بز 😳 هانما : آخی تو چقدر بامزه ای 😊 و اون هم هی سرخ تر میشد 😑 هانما اومد هاناکو رو داد دستم و گفت : بیاین ، بانو هاناکو رو صحیح و سالم پیدا کردم 😁 مایکی : کجا بود ؟ 😳 هانما : هیچی ، یه مرد عو*ی دزدیده بودش و میخواست بهش تج*وز کنه 😑 مایکی : فهمیدم دیگه نمیخواد ادامه بدی 😳🙄
از زبان چیفویو
خیلی خوش حال شدم و به طرف هاناکو رفتم : هاناکو حالت خوبه ؟ 🤩 خیلی نگرانت بودم 😢 هاناکو : خوبم چیفویو ممنون که دنبالم گشتین 😊 مایکی رو دیدم که داشت از سرخی میمرد . هاناکو رو داد دستم و گفت : بگیرش 😳 منم سرخ شدم و دادمش به مایکی وگفتم : خودت بگیرش 🤯😳 همینطور دست به دستش میکردیم و هر دو سرخ بودیم ( نکته : اول مایکی هاناکو رو پرنسسی بغل کرده بود و همینطور پرنسسی دست به دستش میکردن ، دلم برای هاناکو سوخت بنده خدا اونجا هویجه 😂 ) آخر مایکی گرفتش و دادش به من . مایکی : مگه خواهرت نیست ؟ 😡 من : چرا 😦 مایکی : پس تو بگیرش 😎 آخر به هانما گفتم : خودش نمیتونه راه بره ؟ هانما : مرده یکی از پاهاش رو شکونده 😑 آخر هاناکو رو بغل کردم ( همون پرنسسی ) و برگشتیم خونه
از زبان راوی
چیفویو در تعجب بود چرا هاناکو انقدر ساکته ، نگاه کرد و دید بدبخت داره از سرخی میمیره 🤣 چیفویو در ذهن : یعنی این همه مدت که من و مایکی دست به دستش میکردیم اونم سرخ بوده و جیکش در نمی اومد ؟ 😳🙄 چیفویو : میگم هاناکو ... 😳 هاناکو : هیچی نگو میخوام بخوابم 😩🥱😣😳 چیفویو دیگه چیزی نگفت ولی وقتی رسیدن به خونه چیفویو فهمید هاناکو خوابش برده . مایکی و تاکه میچی و باجی و ... با صدای بلند گفتن : خداحافظ . چیفویو : هیسسسسسس ! آروم تر ( با یه صدای خیلی آروم ) وقتی بقیه دیدن هاناکو خوابیده رفتن و چیفویو هاناکو رو گذاشت تو تختش ، روش پتو کشید و پیشونیش رو بوسید و با لپ های گل افتاده خیلی آروم گفت : خواب های خوب ببینی خواهر جون 😊و داشت میرفت به اتاقش که هاناکو گفت : تو هم همینطور داداشی . چیفویو برگشت و وقتی دید هاناکو خوابه رفت تو اتاقش و اون هم خیلی زود خوابش برد ...
۶۲۸
۲۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.