فیک King of the Moon🍷🩸🧛🏻♂️ پارت²
شوگا« هی... تو دیگه کی هستی.....یعنی اینقدر مشتاق بودی بمیری؟ قدمی دیگر برداشتم و یقیه لباسش رو توی دستم گرفتم....
جین هی « در برابر اون من هیج قدرتی نداشتم..اما خوشحال بودم حداقل میمیرم و دیگه اینقدر سختی نمیکشم...با حس دندون های نیشش روی پوست گردنم چشم هامو محکم به هم فشردم و دیگه هیچی نفهمیدم.....
شوگا « دختر عجیبی بود...نمیدونم چی توی چشماش دیدم که از کشتنش منصرف شدم و اونو با خودم به قلعه بردم...انگار نیروی عجیبی داشت که منو به سمت خودش میکشید....
جین هی « با حس سوزش دستم به سختی چشمام رو باز کردم....سر درد شدیدی داشتم...خیلی آروم روی تخت نشستم و به اطراف نگاه کردم... من.... چرا اینجام؟ این اتاق یه اتاق معمولی نیست و مثل قصر میمونه... چرا هر چی فکر میکنم چیزی یادم نمیاد... دستی به گردنم زدم و تازه متوجه شدم باند پیچی شده... چه بلایی سر من اومده؟
شوگا « توی اتاقم مشغول انجام کار های قلعه بودم که صدای در اومد....
شوگا « بیا تو
دکتر مِلون « صبحتون بخیر سرورم
شوگا « ممنون دکتر... بشینین
دکتر ملون « همون جور که گفتید علائم حیاتی اون بانوی جوان رو چک کردم و خب الان احتمالا بهوش اومده اما....
شوگا « مشکل چیه؟
دکتر مِلون « به خاطر شکی که بهش وارد شده به طور موقت حافظه کوتاه مدتش رو از دست داده سرورم
شوگا « خیلی خب... فقط حواست باشه افراد وسوسه نشن و برن سراغش... چون اون یه انسانه
دکتر ملون « اطاعت میشه سرورم
شوگا « من الان باید با این بچه چیکار کنم؟ اهی کشیدم و رفتم تا بیینم حالش چطوره...
جین هی « مدتی گذشت و سکوت این اتاق و این قصر حسابی رو مخم بود. برای همین از جام بلند شدم و رفتم و از پنجره اتاق بیرون رو نگاه کردم....عررررررررررر اینجا رو.....نکنه مُردم... (0_0) اما اگه مُرده بودم که توی اتاق نبودم...
شوگا « وارد اتاقش که شدم دیدم عین گربه ها آویزون پنجره شده و داره بیرون رو نگاه میکنه... مثل اینکه خیلی دوست داری خودتو به کشتن بدی نه؟
جین هی « محو نمای بیرون قصر شده بودم که صدایی از پشت سرم اومد...از ترس تعادلم بهم خورد و نزدیک بود بیفتم..جیغی کشیدم و چشمام رو بستم
راوی « شوگا خودشو رو به جین هی رسوند و اونو کشید داخل..
شوگا « بزار چند ساعت از بهوش اومدنت بگذره بعد دردسر درست کن
جین هی « تو دیگه کی هستی؟ به من چه تو اومدی آرامش منو بهم زدی...
شوگا « نه مثل اینکه مخت واقعا جا به جا شده ...
جین هی « در برابر اون من هیج قدرتی نداشتم..اما خوشحال بودم حداقل میمیرم و دیگه اینقدر سختی نمیکشم...با حس دندون های نیشش روی پوست گردنم چشم هامو محکم به هم فشردم و دیگه هیچی نفهمیدم.....
شوگا « دختر عجیبی بود...نمیدونم چی توی چشماش دیدم که از کشتنش منصرف شدم و اونو با خودم به قلعه بردم...انگار نیروی عجیبی داشت که منو به سمت خودش میکشید....
جین هی « با حس سوزش دستم به سختی چشمام رو باز کردم....سر درد شدیدی داشتم...خیلی آروم روی تخت نشستم و به اطراف نگاه کردم... من.... چرا اینجام؟ این اتاق یه اتاق معمولی نیست و مثل قصر میمونه... چرا هر چی فکر میکنم چیزی یادم نمیاد... دستی به گردنم زدم و تازه متوجه شدم باند پیچی شده... چه بلایی سر من اومده؟
شوگا « توی اتاقم مشغول انجام کار های قلعه بودم که صدای در اومد....
شوگا « بیا تو
دکتر مِلون « صبحتون بخیر سرورم
شوگا « ممنون دکتر... بشینین
دکتر ملون « همون جور که گفتید علائم حیاتی اون بانوی جوان رو چک کردم و خب الان احتمالا بهوش اومده اما....
شوگا « مشکل چیه؟
دکتر مِلون « به خاطر شکی که بهش وارد شده به طور موقت حافظه کوتاه مدتش رو از دست داده سرورم
شوگا « خیلی خب... فقط حواست باشه افراد وسوسه نشن و برن سراغش... چون اون یه انسانه
دکتر ملون « اطاعت میشه سرورم
شوگا « من الان باید با این بچه چیکار کنم؟ اهی کشیدم و رفتم تا بیینم حالش چطوره...
جین هی « مدتی گذشت و سکوت این اتاق و این قصر حسابی رو مخم بود. برای همین از جام بلند شدم و رفتم و از پنجره اتاق بیرون رو نگاه کردم....عررررررررررر اینجا رو.....نکنه مُردم... (0_0) اما اگه مُرده بودم که توی اتاق نبودم...
شوگا « وارد اتاقش که شدم دیدم عین گربه ها آویزون پنجره شده و داره بیرون رو نگاه میکنه... مثل اینکه خیلی دوست داری خودتو به کشتن بدی نه؟
جین هی « محو نمای بیرون قصر شده بودم که صدایی از پشت سرم اومد...از ترس تعادلم بهم خورد و نزدیک بود بیفتم..جیغی کشیدم و چشمام رو بستم
راوی « شوگا خودشو رو به جین هی رسوند و اونو کشید داخل..
شوگا « بزار چند ساعت از بهوش اومدنت بگذره بعد دردسر درست کن
جین هی « تو دیگه کی هستی؟ به من چه تو اومدی آرامش منو بهم زدی...
شوگا « نه مثل اینکه مخت واقعا جا به جا شده ...
۴۵.۶k
۱۱ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.