میگل2 قسمت6
میگل2 قسمت6
جمع که کمی به خاطر غیبت شهروز پر استرس شده بود باز به حالت اول برگشت.
آقای شکور و خانوم و آقی جیرانی و چند نفر دیگه که سنی ازشون گذشته بود از شهروز خواستن کنارشون بشینه یکی دو تا اهنگ که با حال و هوای اونها هماهنگ باشه بخونن تا اونها برن توی رستوران و جوونها بشینن و بزم جوونونه راه بندازن.
کاوه که گیتارش دستش بود پرسشگرانه شهروز رو نگاه کرد و گفت:چی بزنیم استاد؟
شهروز که حالش حال عاشقی بود . کله اش هم کمی داغ دستش رو دراز کرد و گیتار رو از کاوه گرفت..کاری که تا اون موقع هیچ وقت نکرده بود...همه دست و سوت و جیغ میزدن و حسابی ذوق داشتن از اینکه شهروز میخواد براشون بزنه....و با شنیدن صدای سیمهای گیتار همه سکوت کردن و چند ثانیه بعد همه یکصدا شروع کرد...
دیگه عاشق شدن ناز کشیدن
فایده نداره نداره
دیگه دنبال (اینجای آهنگ شهروز به جای آهو اسم می گل رو گذاشت که تو همهمه ی صدای بقیه گم شد) آهو دویدن
فایده نداره نداره
وقتی ای دل به گیسوی پریشون می رسی ،خودتو نگه دار
وقتی ای دل به چشمون غزل خون می رسی
خودتو نگه دار خودتو نگه دار
دیگه عاشق شدن ناز کشیدن
فایده نداره نداره
دیگه دنبال آهو دوین
فایده نداره نداره
ای دل دیگه بال و پر نداری
داری پیر میشی و خبر نداری
ای دل دیگه بال و پر نداری
داری پیر میشی و خبر نداری
وقتی ای دل به گیسوی پریشون می رسی
خودتو نگه دار
وقتی ای دل به چشمون غزل خون می رسی
خودتو نگه دار خودتو نگه دار
این اهنگ نه تنها با حال و هوای مسن ترها که با حال و هوای خودش هم هماهنگ بود..شایدم خودشم جزو اونها حساب میکرد...چشمهاش پر اشک بود..این از دید هیچ کس پنهون نموند...
*برای من که دیگه غروری نمونده...بزار پیش اینها هم بشکنم...وقتی عشقم باهام نیست یعنی همه فهمیدن!!!
آهنگ بعدی رو خود کاوه زد..شهروز عذر خواهی کرد و از جاش بلند شد...سیگاری روشن کرد و باز رو به دریاچه ایستاد!
-میخوای برم بیارمش؟
-نه....وقتی نمیخواد یعنی نمیخواد!
-تو سعی کردی بهش نزدیک بشی؟؟؟یا توقع داری اون بیاد طرفت!
-منم برم طرفش چند وقت دیگه تصمیم مگیره بره...آرمان تو زندگی می گل یه چیزی کمه...اون هم هیجانات دوران جوونیه!
-یعنی چی؟؟؟کم با ترگل هیجان داشته؟
-اون هیجان نبوده..ترس بوده...می گل دنبال شیطنتهای جوونیه..همون چیزایی که ما گذروندیم
-مثلا؟
-مثلا قرار گذاشتنهای مسخره...مهمونی....کوه رفتن...چمیدونم از این چیزا
-خب اینهارو که همه رو با تو میتونه داشته باشه!
شهروز نگاه گذرایی به آرمان کرد...بعد روش رو به آرومی ازش گرفت و گفت:من اینهارو میدونم..اونه که نمیدونه...آرمان می گل خودش رو گم کرده..باید بره تنها باشه تا پیدا کنه!
-من میترسم براش بد بشه..
-اون دیگه با خودشه..من باید از اون منجلاب نجاتش میدادم..دادم...حالا این وسط یه گندی هم زدم....اگر ببینم این مورد اذیتش میکنه پای اون هم می ایستم...هر طور شده از پزشکی قانونی نامه میگیرم...حلش میکنم..نمیزارم عشقم زندگیش رو تباه کنه...وقتی من و نمیخواد هیچ اجباری نیست!
باز بغضش گرفت...صداش دو رگه شد...صدای ساز و همراهی بچه ها رو از دور میشنید!یاد روز اب بازی افتاد..اینکه می گل چقدر خوشحال بود..شایدم حق داشت...خیلی زود مادر شده بود...حق داشت امشب نیاد...میومد چیکار؟با یه شکم گنده!!!یه لحظه فکر کرد الان تنها چیکار میکنه؟نکنه بترسه؟؟با بچه ای که تو شکمشه!
سیگارش رو زیر پاش له کرد..عجولانه به سمت آرمان برگشت...من باید برم
-چت شد؟
-می گل تنهاست!
-دیوونه شدی؟؟؟مستی شهروز وایستا!!
دنبال شهروز که با عجله به سمت ماشینش میرفت دوید..اما بین راه پاش تو چاله ای که تو تاریکی پنهان شده بود گیر کرد و در حالی که پخش زمین شد داد زد:تو روحت پام پیچ خورد!
بلافاصله از حرفش پشیمون شد....با شهروز اینجوری حرف زدن اون هم تو جمع خطرناک بود...اما خدارو شکر صدای بچه ها اجازه نداده بود کسی بشنوه آرمان چی گفته.
شهروز برگشت بالا سر آرمان و گفت:دستت و بده به من...
آرمان اینکار رو کرد..اما تا روی پاش ایستاد عرق سرد روی پیشونیش نشست!
-درد داری؟
-وای شهروز..هیچی نگو!
-ای بابا...بیا بریم دکتر.
دنبال این حرف دستش رو زیر بازوی آرمان قلاب کرد!
-تو برو می گل تنهاس..من یه جوری میرم!
-لوس نکن خودت رو....چجوری میری؟
به سمت جمع میرفتن تا خدا حافظی کنن که خاطره با دیدن چهره سفید شده آرمان پرسید:چیزی شده؟حالتون بده؟
-نه خوبم
خاطره بر حسب رشته تحصیلیش به سمتشون اومد و آروم طوری که دیگران نشنون گفت:خیلی خوردید؟؟؟حالتون بده؟
شهروز از این استنباط خنده اش گرفت اما آرمان بیچاره که درد امونش رو بریده بود گفت:نه بابا..چی خوردم؟
شهروز:پاش پیچ خورده فکر کنم!
خاطره دولا شد و به پای آرمان که کمی از زمین بالا نگهش داشته بود نگاه کرد و گفت:پاتون؟؟؟
بعد دلا شد و گ
جمع که کمی به خاطر غیبت شهروز پر استرس شده بود باز به حالت اول برگشت.
آقای شکور و خانوم و آقی جیرانی و چند نفر دیگه که سنی ازشون گذشته بود از شهروز خواستن کنارشون بشینه یکی دو تا اهنگ که با حال و هوای اونها هماهنگ باشه بخونن تا اونها برن توی رستوران و جوونها بشینن و بزم جوونونه راه بندازن.
کاوه که گیتارش دستش بود پرسشگرانه شهروز رو نگاه کرد و گفت:چی بزنیم استاد؟
شهروز که حالش حال عاشقی بود . کله اش هم کمی داغ دستش رو دراز کرد و گیتار رو از کاوه گرفت..کاری که تا اون موقع هیچ وقت نکرده بود...همه دست و سوت و جیغ میزدن و حسابی ذوق داشتن از اینکه شهروز میخواد براشون بزنه....و با شنیدن صدای سیمهای گیتار همه سکوت کردن و چند ثانیه بعد همه یکصدا شروع کرد...
دیگه عاشق شدن ناز کشیدن
فایده نداره نداره
دیگه دنبال (اینجای آهنگ شهروز به جای آهو اسم می گل رو گذاشت که تو همهمه ی صدای بقیه گم شد) آهو دویدن
فایده نداره نداره
وقتی ای دل به گیسوی پریشون می رسی ،خودتو نگه دار
وقتی ای دل به چشمون غزل خون می رسی
خودتو نگه دار خودتو نگه دار
دیگه عاشق شدن ناز کشیدن
فایده نداره نداره
دیگه دنبال آهو دوین
فایده نداره نداره
ای دل دیگه بال و پر نداری
داری پیر میشی و خبر نداری
ای دل دیگه بال و پر نداری
داری پیر میشی و خبر نداری
وقتی ای دل به گیسوی پریشون می رسی
خودتو نگه دار
وقتی ای دل به چشمون غزل خون می رسی
خودتو نگه دار خودتو نگه دار
این اهنگ نه تنها با حال و هوای مسن ترها که با حال و هوای خودش هم هماهنگ بود..شایدم خودشم جزو اونها حساب میکرد...چشمهاش پر اشک بود..این از دید هیچ کس پنهون نموند...
*برای من که دیگه غروری نمونده...بزار پیش اینها هم بشکنم...وقتی عشقم باهام نیست یعنی همه فهمیدن!!!
آهنگ بعدی رو خود کاوه زد..شهروز عذر خواهی کرد و از جاش بلند شد...سیگاری روشن کرد و باز رو به دریاچه ایستاد!
-میخوای برم بیارمش؟
-نه....وقتی نمیخواد یعنی نمیخواد!
-تو سعی کردی بهش نزدیک بشی؟؟؟یا توقع داری اون بیاد طرفت!
-منم برم طرفش چند وقت دیگه تصمیم مگیره بره...آرمان تو زندگی می گل یه چیزی کمه...اون هم هیجانات دوران جوونیه!
-یعنی چی؟؟؟کم با ترگل هیجان داشته؟
-اون هیجان نبوده..ترس بوده...می گل دنبال شیطنتهای جوونیه..همون چیزایی که ما گذروندیم
-مثلا؟
-مثلا قرار گذاشتنهای مسخره...مهمونی....کوه رفتن...چمیدونم از این چیزا
-خب اینهارو که همه رو با تو میتونه داشته باشه!
شهروز نگاه گذرایی به آرمان کرد...بعد روش رو به آرومی ازش گرفت و گفت:من اینهارو میدونم..اونه که نمیدونه...آرمان می گل خودش رو گم کرده..باید بره تنها باشه تا پیدا کنه!
-من میترسم براش بد بشه..
-اون دیگه با خودشه..من باید از اون منجلاب نجاتش میدادم..دادم...حالا این وسط یه گندی هم زدم....اگر ببینم این مورد اذیتش میکنه پای اون هم می ایستم...هر طور شده از پزشکی قانونی نامه میگیرم...حلش میکنم..نمیزارم عشقم زندگیش رو تباه کنه...وقتی من و نمیخواد هیچ اجباری نیست!
باز بغضش گرفت...صداش دو رگه شد...صدای ساز و همراهی بچه ها رو از دور میشنید!یاد روز اب بازی افتاد..اینکه می گل چقدر خوشحال بود..شایدم حق داشت...خیلی زود مادر شده بود...حق داشت امشب نیاد...میومد چیکار؟با یه شکم گنده!!!یه لحظه فکر کرد الان تنها چیکار میکنه؟نکنه بترسه؟؟با بچه ای که تو شکمشه!
سیگارش رو زیر پاش له کرد..عجولانه به سمت آرمان برگشت...من باید برم
-چت شد؟
-می گل تنهاست!
-دیوونه شدی؟؟؟مستی شهروز وایستا!!
دنبال شهروز که با عجله به سمت ماشینش میرفت دوید..اما بین راه پاش تو چاله ای که تو تاریکی پنهان شده بود گیر کرد و در حالی که پخش زمین شد داد زد:تو روحت پام پیچ خورد!
بلافاصله از حرفش پشیمون شد....با شهروز اینجوری حرف زدن اون هم تو جمع خطرناک بود...اما خدارو شکر صدای بچه ها اجازه نداده بود کسی بشنوه آرمان چی گفته.
شهروز برگشت بالا سر آرمان و گفت:دستت و بده به من...
آرمان اینکار رو کرد..اما تا روی پاش ایستاد عرق سرد روی پیشونیش نشست!
-درد داری؟
-وای شهروز..هیچی نگو!
-ای بابا...بیا بریم دکتر.
دنبال این حرف دستش رو زیر بازوی آرمان قلاب کرد!
-تو برو می گل تنهاس..من یه جوری میرم!
-لوس نکن خودت رو....چجوری میری؟
به سمت جمع میرفتن تا خدا حافظی کنن که خاطره با دیدن چهره سفید شده آرمان پرسید:چیزی شده؟حالتون بده؟
-نه خوبم
خاطره بر حسب رشته تحصیلیش به سمتشون اومد و آروم طوری که دیگران نشنون گفت:خیلی خوردید؟؟؟حالتون بده؟
شهروز از این استنباط خنده اش گرفت اما آرمان بیچاره که درد امونش رو بریده بود گفت:نه بابا..چی خوردم؟
شهروز:پاش پیچ خورده فکر کنم!
خاطره دولا شد و به پای آرمان که کمی از زمین بالا نگهش داشته بود نگاه کرد و گفت:پاتون؟؟؟
بعد دلا شد و گ
۲۷۷.۴k
۲۷ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.