365day: 5
کوک:حدس بزن
هانا:راهنمایی کن یکم
کوک:سرو کارم با پول و تجارته
هانا:اممم قاچاقچی
کوک:قاچاقچی اخههه؟نه
هانا:اونایی مردمو میدزدن اعضای بدنشونو قاچاق میکنن اینور و اونور
کوک:این شغلارو از کجات درمیارییی به من میخوره ازون ادما باشم
هانا:معلومهه اونایی که ادمارو میدردن و درعوض ازادیشون پول میخوان چی بودن؟
کوک:گروگان گیر
بشکنی زدم و گفتم
_ارع ارع همون باید بگم هیچ خری اون بیرون حاضر نیست برای ازاد کردن من پول بده وقتتو تلف نکن
نمیدونم چرا ولی از حرفم خندش گرفت بیشتر گریه داشت خنده واسه چیی
کوک:وقتی سعی میکنی همه چیو بفهمی ولی نمیتونی خیلی بامزه میشی
هانا:چیکاره ای پسررر
کوک:مافیا
درک همه اینا از توانم خارج بود
هانا: میدونستم قاتلی عوضیی
خندع ای سردادو گفت
_ببین دارم میگم مافیام قاتل کجاش بود دقیقا
هانا: قاتلی دیگه مگه تو ادم نمیکشی
کوک:میکشم
سرمو رو میز گذاشتم و گفتم
_خدایا چرا اینقد بدبختم من اخه همین کم بود گیر ی قاتل بیوفتم
صدای خندش کل سالنو برداشته بود
با تعجب سرمو بلند کردم
هانا: باورکن بیشتر گریه داره البته توکه قاتلی درک نمیکنی
کوک:باورکن اگه منم یه مافیای خوشتیپ و جذاب میدزدید خوشحالترین ادم روی زمین بودم بعدم چرا نمیفهمی میگم مافیام منن
هانا: از خودراضی، قاتل و مافیا یکین ادم میکشی دیگه
چیزی به کوبوندن سرش به دیوار اونم توسط خودش نمونده بود
کوک: خدایا من چطور به این فرق بین قاتل و مافیارو بفهمونم
چشمم به در ورودی افتاد لبخندی زدم و بدو بدو سمتش دوییدم ولی قفل بود
خورد تو ذوقم ایندفعه لبخندی از احمقیه خودم زدمو برگشتم رو صندلی نشستم این عوضیم که فقط میخندید
کوک: ناموصن فک کردی همینجوری میتونی در بری از دستم فسقلی
هانا: میبینیم
کوک: درکی از شغل من داری
هانا: معلومه که دارم
کوک: بگو بینم
هانا: قاتلی(لبخند)
میدونستم با این حرفم بدجور میرم رومخش ولی از عاقبتش بیخبر بودم
کوک: واییییی روانیم کردی تو میگم قاتل با مافیا فرق داره
هانا:قاتلی بحث نکنن،خب حالا نقشت از دزدین من چیه
کوک:نظرت چیه این یه راز بمونه
هانا:ینی چی اخهه بگو دیگهه
کوک:غذاتو بخور بگم
مرموز نگاهی به اون و بعد به غذای جلوم انداختم
هانا:ازکجا معلوم توش سم نریخته باشی؟
کوک:نگران نباش جزو نقشه هام نیست فعلا
فعلا؟این یعنی اینکه قصد کشتنمو داشت ولی الان نه
هانا:هیچوقت اینقدر به مرگ نزدیک نبودم،یه اتاق بهم بده قبل مرگم راحت بخوابم حداقل
کوک:ینی الان داری میگی نمیخوای پیش من بخوابی
هانا: هااااا؟انتظار داشتی بیام پیش تو بخوابم ازکجا معلوم کاری باهام نکنی
کوک:نمیشه کاری نکرد
چقد رکه این پرروعم هس یارو انتظار داره برم تو اتاق اون بخوابم
کوک:یچیزی بخور دیگه
هانا:راهنمایی کن یکم
کوک:سرو کارم با پول و تجارته
هانا:اممم قاچاقچی
کوک:قاچاقچی اخههه؟نه
هانا:اونایی مردمو میدزدن اعضای بدنشونو قاچاق میکنن اینور و اونور
کوک:این شغلارو از کجات درمیارییی به من میخوره ازون ادما باشم
هانا:معلومهه اونایی که ادمارو میدردن و درعوض ازادیشون پول میخوان چی بودن؟
کوک:گروگان گیر
بشکنی زدم و گفتم
_ارع ارع همون باید بگم هیچ خری اون بیرون حاضر نیست برای ازاد کردن من پول بده وقتتو تلف نکن
نمیدونم چرا ولی از حرفم خندش گرفت بیشتر گریه داشت خنده واسه چیی
کوک:وقتی سعی میکنی همه چیو بفهمی ولی نمیتونی خیلی بامزه میشی
هانا:چیکاره ای پسررر
کوک:مافیا
درک همه اینا از توانم خارج بود
هانا: میدونستم قاتلی عوضیی
خندع ای سردادو گفت
_ببین دارم میگم مافیام قاتل کجاش بود دقیقا
هانا: قاتلی دیگه مگه تو ادم نمیکشی
کوک:میکشم
سرمو رو میز گذاشتم و گفتم
_خدایا چرا اینقد بدبختم من اخه همین کم بود گیر ی قاتل بیوفتم
صدای خندش کل سالنو برداشته بود
با تعجب سرمو بلند کردم
هانا: باورکن بیشتر گریه داره البته توکه قاتلی درک نمیکنی
کوک:باورکن اگه منم یه مافیای خوشتیپ و جذاب میدزدید خوشحالترین ادم روی زمین بودم بعدم چرا نمیفهمی میگم مافیام منن
هانا: از خودراضی، قاتل و مافیا یکین ادم میکشی دیگه
چیزی به کوبوندن سرش به دیوار اونم توسط خودش نمونده بود
کوک: خدایا من چطور به این فرق بین قاتل و مافیارو بفهمونم
چشمم به در ورودی افتاد لبخندی زدم و بدو بدو سمتش دوییدم ولی قفل بود
خورد تو ذوقم ایندفعه لبخندی از احمقیه خودم زدمو برگشتم رو صندلی نشستم این عوضیم که فقط میخندید
کوک: ناموصن فک کردی همینجوری میتونی در بری از دستم فسقلی
هانا: میبینیم
کوک: درکی از شغل من داری
هانا: معلومه که دارم
کوک: بگو بینم
هانا: قاتلی(لبخند)
میدونستم با این حرفم بدجور میرم رومخش ولی از عاقبتش بیخبر بودم
کوک: واییییی روانیم کردی تو میگم قاتل با مافیا فرق داره
هانا:قاتلی بحث نکنن،خب حالا نقشت از دزدین من چیه
کوک:نظرت چیه این یه راز بمونه
هانا:ینی چی اخهه بگو دیگهه
کوک:غذاتو بخور بگم
مرموز نگاهی به اون و بعد به غذای جلوم انداختم
هانا:ازکجا معلوم توش سم نریخته باشی؟
کوک:نگران نباش جزو نقشه هام نیست فعلا
فعلا؟این یعنی اینکه قصد کشتنمو داشت ولی الان نه
هانا:هیچوقت اینقدر به مرگ نزدیک نبودم،یه اتاق بهم بده قبل مرگم راحت بخوابم حداقل
کوک:ینی الان داری میگی نمیخوای پیش من بخوابی
هانا: هااااا؟انتظار داشتی بیام پیش تو بخوابم ازکجا معلوم کاری باهام نکنی
کوک:نمیشه کاری نکرد
چقد رکه این پرروعم هس یارو انتظار داره برم تو اتاق اون بخوابم
کوک:یچیزی بخور دیگه
۶.۹k
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.