♡My little lady♡
پارت ۴_
وارد سالن شدیم و اون خانوم و چند نفر که لباس فرم مخصوصی پوشیده بودن ، شروع کردن به پرسیدن و یاد داشت کردن لیست اسمامون
تقریبا ۱۰۰۰ تا دختر توی سالن بودن
از در روبه رویی سالن یه آقایی با کت و شلوار وارد شد..... کیم تهیونگ بود
× همهتون به دلایل مختلفی اینجا هستین ، ولی فقط به ۱ نفر احتیاج دارم
میاد بین جمعیت و به دخترا نگاه میکنه
کمکم دارم میفهمم قضیه چیه !
اروم میاد سمتم ، صدای ضربان قلبم به گوش همه میرسه
سعی میکنم به چشم نیام ، البته دخترای جذاب زیادی اینجاست
اسممو میپرسه
با صدای لرزون بهش میگم
+س....س...سهمی ، جئون سه می
میره پیش خانوم پیر و یه چیزی بهش میگه
خطاب به جمعیت میگه : مرسی از همتون ، میتونید تشریف ببرید
در سالن باز میشه و همهی دخترا میرن توی سالن
خدمتکار ، با بابا صحبت میکنه
تقرییا نیم ساعت بعد مهمونی تموم میشه
همه میرن ، بابا هم میخواد بره
× خانوم مارگارت ، اتاق سهمی رو بهش نشون بدید
+بابا تو خجالت نمیکشی دخترتو قمار میکنی ؟ هیچی نداشته باشی فک کردم حداقل یه ذره غیرت داری
بابا بدون اینکه چیزی بگه میره بیرون
تهیونگم از پله ها میره بالا
خدمتکار پیر میاد سمتم و با مهربونی بهم میگه
÷بیا بریم بالا عزیزم
دستشو میگیرم و ازش میپرسم
_اینجا کجاست؟ ، من اینجا چیکار میکنم؟
دستمو نوازش میکنه و از پله ها میبرتم بالا
در یه اتاق بزرگو باز میکنه
بهم لبخند میزنه و میگه : فردا صبح حاضر شو ؛ توی کشو یه عالمه لباسه ، هرکدومو خواستی بپوش و برو اتاق سمت راست همینجا ، درواقع کتابخونهست
در اتاقو میبنده و میره بیرون
نشستم روی تخت و غرق افکارم شدم ، هرکس دیگه ای بود قطعا گریه میکرد ؛ ولی من نه !
یعنی چه بلایی قراره سرم بیاد؟
کیم تهیونگ کیه؟
بابای بیغیرتم......
همون بهتر که از شرش خلاص شدم
غرق همین افکار بودم که خوابم برد ......
_______________
^فردا صبح^
از جام بلند شدم و در کمدو باز کردم
یه عالمه لباس بود ، ولی همشون کوتاه و باز بودن
همونطور که داشتم توی لباسا دنبال یه لباس مناسب میگشتم ، چشمم خورد به یه شلوار بگ
کنارشم یه تی شرت سفید بود
همون دوتارو برداشتمو پوشیدم
از اتاقم اومدم بیرون به درگاه اتاق کتابخونه رسیدم
درو که باز کردم دیدم .....
امیدوارم دوسش داشته باشین♡
حمایت یادتون نره◇ مرسی♧
#فیک
#فیک_بی_تی_اس
#کیم_تهیونگ
#تهیونگ
#بی_تی_اس
#فیک_مافیایی
وارد سالن شدیم و اون خانوم و چند نفر که لباس فرم مخصوصی پوشیده بودن ، شروع کردن به پرسیدن و یاد داشت کردن لیست اسمامون
تقریبا ۱۰۰۰ تا دختر توی سالن بودن
از در روبه رویی سالن یه آقایی با کت و شلوار وارد شد..... کیم تهیونگ بود
× همهتون به دلایل مختلفی اینجا هستین ، ولی فقط به ۱ نفر احتیاج دارم
میاد بین جمعیت و به دخترا نگاه میکنه
کمکم دارم میفهمم قضیه چیه !
اروم میاد سمتم ، صدای ضربان قلبم به گوش همه میرسه
سعی میکنم به چشم نیام ، البته دخترای جذاب زیادی اینجاست
اسممو میپرسه
با صدای لرزون بهش میگم
+س....س...سهمی ، جئون سه می
میره پیش خانوم پیر و یه چیزی بهش میگه
خطاب به جمعیت میگه : مرسی از همتون ، میتونید تشریف ببرید
در سالن باز میشه و همهی دخترا میرن توی سالن
خدمتکار ، با بابا صحبت میکنه
تقرییا نیم ساعت بعد مهمونی تموم میشه
همه میرن ، بابا هم میخواد بره
× خانوم مارگارت ، اتاق سهمی رو بهش نشون بدید
+بابا تو خجالت نمیکشی دخترتو قمار میکنی ؟ هیچی نداشته باشی فک کردم حداقل یه ذره غیرت داری
بابا بدون اینکه چیزی بگه میره بیرون
تهیونگم از پله ها میره بالا
خدمتکار پیر میاد سمتم و با مهربونی بهم میگه
÷بیا بریم بالا عزیزم
دستشو میگیرم و ازش میپرسم
_اینجا کجاست؟ ، من اینجا چیکار میکنم؟
دستمو نوازش میکنه و از پله ها میبرتم بالا
در یه اتاق بزرگو باز میکنه
بهم لبخند میزنه و میگه : فردا صبح حاضر شو ؛ توی کشو یه عالمه لباسه ، هرکدومو خواستی بپوش و برو اتاق سمت راست همینجا ، درواقع کتابخونهست
در اتاقو میبنده و میره بیرون
نشستم روی تخت و غرق افکارم شدم ، هرکس دیگه ای بود قطعا گریه میکرد ؛ ولی من نه !
یعنی چه بلایی قراره سرم بیاد؟
کیم تهیونگ کیه؟
بابای بیغیرتم......
همون بهتر که از شرش خلاص شدم
غرق همین افکار بودم که خوابم برد ......
_______________
^فردا صبح^
از جام بلند شدم و در کمدو باز کردم
یه عالمه لباس بود ، ولی همشون کوتاه و باز بودن
همونطور که داشتم توی لباسا دنبال یه لباس مناسب میگشتم ، چشمم خورد به یه شلوار بگ
کنارشم یه تی شرت سفید بود
همون دوتارو برداشتمو پوشیدم
از اتاقم اومدم بیرون به درگاه اتاق کتابخونه رسیدم
درو که باز کردم دیدم .....
امیدوارم دوسش داشته باشین♡
حمایت یادتون نره◇ مرسی♧
#فیک
#فیک_بی_تی_اس
#کیم_تهیونگ
#تهیونگ
#بی_تی_اس
#فیک_مافیایی
۷.۸k
۱۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.