رمان تقلب..:)
پارت ۱۵🎭
چندتا تراول ۲۰۰ تومنی انداخت جلو پسره و بازوم رو گرفت و منِ بهت زده رو برد سمت ماشینش.
پسره فوری خم شد پول رو برداشت ودویید سمت دوچرخه اش و رفت.
-محراب..
با لبخند نگاهم کرد:
-جانم؟
-من یادم رفته بود پول میخواد وگرنه براش میاوردم،چرا تو دادی؟
اخم کرده زد به نوک بینیم.
-جیبِ من و تو نداره،دوست دخترمی.
لبخندِ عمیقی زدم وقت ی یکی پشتت باشه چه خوبه.
-مرسی محراب
گونم رو نوازش کرد و گفت:
-می خوای باهات تا خونه بیام؟
فوری گفتم:
-نه نه...همسایه ها مارو میشناسن بعدا برات جریان این پسره رو میگم.
لبخند زد و گفت:
-باشه.
براش دست تکون دادم و به سمت خونه رفتم همچنان با لبخند نگاهم می کرد.
چندروز بعد
مامان اخم کرده نگاهمون کرد و گفت:امکان نداره.
نیکا گفت:
-وا...مامان...نمی خوایم آدم بکشیم که داریم میریم سرِ کار.
مامان خیره به تلویزیون گفت:
-حرف نزنین جایِ حساسشه
رضا درحال خوردن پفک های جلوش گفت:
-هیچی نمیشه مامان من دیشب دیدم، پسره یهو دختره رو بوس می کنه بعد زنش میاد لو میره که خیانت کرده.
مامان با چشمای گرد شده برگشت و به رضا زل زد.
-برو تو اتاقت
رضا با حرص گفت:
-مامان یکم اُپِن باش من ۱۷ سالمه
مامان با با بهت گفت:
-یعنی چی اُپن باشم! خوبه بهت بگم یخچال باش، بیا برو تو اتاقت چشم سفید .
من و نیکا زدیم زیر خنده و رضا با خنده رفت تو اتاقش
رو به مامان گفتم:
-مامان خانوم با شما بودیما!
اخم کرده گفت:
-من نمی دونم بابات باید اجازه بده
جمله همه مادرا!
چندتا تراول ۲۰۰ تومنی انداخت جلو پسره و بازوم رو گرفت و منِ بهت زده رو برد سمت ماشینش.
پسره فوری خم شد پول رو برداشت ودویید سمت دوچرخه اش و رفت.
-محراب..
با لبخند نگاهم کرد:
-جانم؟
-من یادم رفته بود پول میخواد وگرنه براش میاوردم،چرا تو دادی؟
اخم کرده زد به نوک بینیم.
-جیبِ من و تو نداره،دوست دخترمی.
لبخندِ عمیقی زدم وقت ی یکی پشتت باشه چه خوبه.
-مرسی محراب
گونم رو نوازش کرد و گفت:
-می خوای باهات تا خونه بیام؟
فوری گفتم:
-نه نه...همسایه ها مارو میشناسن بعدا برات جریان این پسره رو میگم.
لبخند زد و گفت:
-باشه.
براش دست تکون دادم و به سمت خونه رفتم همچنان با لبخند نگاهم می کرد.
چندروز بعد
مامان اخم کرده نگاهمون کرد و گفت:امکان نداره.
نیکا گفت:
-وا...مامان...نمی خوایم آدم بکشیم که داریم میریم سرِ کار.
مامان خیره به تلویزیون گفت:
-حرف نزنین جایِ حساسشه
رضا درحال خوردن پفک های جلوش گفت:
-هیچی نمیشه مامان من دیشب دیدم، پسره یهو دختره رو بوس می کنه بعد زنش میاد لو میره که خیانت کرده.
مامان با چشمای گرد شده برگشت و به رضا زل زد.
-برو تو اتاقت
رضا با حرص گفت:
-مامان یکم اُپِن باش من ۱۷ سالمه
مامان با با بهت گفت:
-یعنی چی اُپن باشم! خوبه بهت بگم یخچال باش، بیا برو تو اتاقت چشم سفید .
من و نیکا زدیم زیر خنده و رضا با خنده رفت تو اتاقش
رو به مامان گفتم:
-مامان خانوم با شما بودیما!
اخم کرده گفت:
-من نمی دونم بابات باید اجازه بده
جمله همه مادرا!
۵.۹k
۱۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.