فرشته کوچولوی من♡
فرشته کوچولوی من♡
#پارت49
°از زبان چویا•»
رو تخت دراز کشیده بودیم ـو با فاصله از هم ـو پشت به هم بودیم.
هنوز خوابم نبرده بود ـو متوجه شده بودم که اونم بیداره.
با تردید ولی اروم گفتم: ارزوت چیه؟
بعداز چند دقیقه اروم گفت: اینکه تو بارون ببوسمت.(گونه ـشو بی تربیتا)
با حرفی که زد گونه هام سرخ شدن.
_ارزوی تو چیه؟
سریع ولی اروم گفتم: اینکه بارون بیاد!
از حرفی که زدم کلی پشیمون شدم ـو خواستم جم ـو جورش کنم که از پشت بغلم کرد ـو همین باعث شد کل ـه صورتم قرمز شه.
اروم خندید ـو همین باعث شد که حرفی نزنم ولی بازم کمی تقلا کردم ـو گفتم: ولم کن عوضیی!
یدفعه از لبه تخت پایین افتادم، بلند شدم ـو تو همون حالت رو زمین نشستم ـو با اخم بهش زل زدم که دوباره اروم خندید.
رومو اونور کردم ـو گفتم: واقعا خیلی..
با حس ـه اینکه یه نفر پامو گرفت بدنم یخ کرد، عرق ـه سردی روی بدنم نشست.
با دستای لرزونم از شونه ی دازای چنک زدم ـو اروم سرمو عقب برگردوندم ـو دیدن ـه مردی که از پاهام گرفته بود سریع از تخت بالا رفتم ـو گوشه ی تخت وایسادم ـو گفتم: دا.. دازای او.. اونجا..
با تعجب نگام مرد که دستای لرزونمو بالا اوردم ـو گفتم: او.. او.. اونجا یه نفر..
بقیه ی حرفمو نتونستم بزنم، دازای از روی تخت بلند شد ـو سمت ـه پریز برق رفت ـو چرافارو روشن کرد ـو گفت:اینجا که چیزی نیست چویا!
اب دهنمو قورت دادم ـو دستمو پایین اوردم ـو گفتم: و.. ولی یه نفر با موهای سفیدش از پام گرفته بود!!
چراغو خاموش کرد ـو گفت: حتما خیالاتی شدی.
سمتم اومد ـو گفت: بگیر بخواب چیزی نیست.
سری تکون دادم ـو کنارش رو تخت دراز کشیدم.
کمی ارومتر شده بودم ـو کم کم پلکام سنگین شدن ـو روهم افتادن.
نصفه ـه شب با حس ـه اینکه یه نفر داره صدام میزنه، چشمامو باز کردم ـو متوجه شدم گلوم به شدت خشک شده.
اروم بلند شدم ـو سمت ـه در رفتم ـو خواستم از در رد شم که متوجه شدم دازای بیدار شد.
از گوشه ی چشم نگاش کردم که گفت: کجا داری میری.
دیدمو ازش گرفتم ـو گفتم: تشنمه.
و بدون ـه حرف ـه دیگه از اتاق بیرون رفتم ـو زیر لب گفتم: سنسور داره.
سمت ـه اشپزخونه رفتم، انگار یه نفر از پشت ـه سرم رد شد ـو همین باعث شد خشکم بزنه.
اروم دست ـه لرزونمو بالا اوردم ـو سمت ـه پریز برق بردم ـو خواستم چراغ ـه اشپزخونه ـرو روشن کنم ولی با نفسای گرم ـه یه نفر روی گردنم باعث شد کامل از حرکت بایستم.
تمام ـه قدرتمو جمع کردم ـو چراغو روشن کردم ـو سریع چرخیدم ولی.. هیچی نبود.. هیچی!
کم کم داشت باورم میشد که انگار یه نفر تو خونه ـس.
با نسبتا بلندی گفتم: دا.. دازای.. یـ.. یدیقه بیا اینجا!
اروم از اتاق بیرون اومد ـو با صورت خوابالودی نگام کرد که گفتم: دازای یه نفر اینجاس دارم راس میگم.
سمتم اومد ـو گفت: میخوای اینجارو بگردین ببینیم کسی هس یا نه؟
سری تکون دادم ـو سمتش رفتم ـو از لباسش گرفتم.
بعداز چند دقیقه که کاملا خونه رو گشت گفت: دیدی؟ کسی اینجا نیست.
سرمو پایین انداختم ـو لباسشو ول کردم ـو سری تکون دادم.
رفتم ـو رو مبل نشست که سرمو بالا اورد ـو دوباره دیدمش.
سریع عقب رفتم ـو با صدای بلندی گفتم: ولم کنن!
اروم گفت: ولی من که کاریت ندارم چویا.
دازای با تعجب نگام کرد ـو از جاش بلند شد ـو سمتم اومد که دستمو رو چشمام گذاشتم ـو سرمو پایین انداختم.
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت49
°از زبان چویا•»
رو تخت دراز کشیده بودیم ـو با فاصله از هم ـو پشت به هم بودیم.
هنوز خوابم نبرده بود ـو متوجه شده بودم که اونم بیداره.
با تردید ولی اروم گفتم: ارزوت چیه؟
بعداز چند دقیقه اروم گفت: اینکه تو بارون ببوسمت.(گونه ـشو بی تربیتا)
با حرفی که زد گونه هام سرخ شدن.
_ارزوی تو چیه؟
سریع ولی اروم گفتم: اینکه بارون بیاد!
از حرفی که زدم کلی پشیمون شدم ـو خواستم جم ـو جورش کنم که از پشت بغلم کرد ـو همین باعث شد کل ـه صورتم قرمز شه.
اروم خندید ـو همین باعث شد که حرفی نزنم ولی بازم کمی تقلا کردم ـو گفتم: ولم کن عوضیی!
یدفعه از لبه تخت پایین افتادم، بلند شدم ـو تو همون حالت رو زمین نشستم ـو با اخم بهش زل زدم که دوباره اروم خندید.
رومو اونور کردم ـو گفتم: واقعا خیلی..
با حس ـه اینکه یه نفر پامو گرفت بدنم یخ کرد، عرق ـه سردی روی بدنم نشست.
با دستای لرزونم از شونه ی دازای چنک زدم ـو اروم سرمو عقب برگردوندم ـو دیدن ـه مردی که از پاهام گرفته بود سریع از تخت بالا رفتم ـو گوشه ی تخت وایسادم ـو گفتم: دا.. دازای او.. اونجا..
با تعجب نگام مرد که دستای لرزونمو بالا اوردم ـو گفتم: او.. او.. اونجا یه نفر..
بقیه ی حرفمو نتونستم بزنم، دازای از روی تخت بلند شد ـو سمت ـه پریز برق رفت ـو چرافارو روشن کرد ـو گفت:اینجا که چیزی نیست چویا!
اب دهنمو قورت دادم ـو دستمو پایین اوردم ـو گفتم: و.. ولی یه نفر با موهای سفیدش از پام گرفته بود!!
چراغو خاموش کرد ـو گفت: حتما خیالاتی شدی.
سمتم اومد ـو گفت: بگیر بخواب چیزی نیست.
سری تکون دادم ـو کنارش رو تخت دراز کشیدم.
کمی ارومتر شده بودم ـو کم کم پلکام سنگین شدن ـو روهم افتادن.
نصفه ـه شب با حس ـه اینکه یه نفر داره صدام میزنه، چشمامو باز کردم ـو متوجه شدم گلوم به شدت خشک شده.
اروم بلند شدم ـو سمت ـه در رفتم ـو خواستم از در رد شم که متوجه شدم دازای بیدار شد.
از گوشه ی چشم نگاش کردم که گفت: کجا داری میری.
دیدمو ازش گرفتم ـو گفتم: تشنمه.
و بدون ـه حرف ـه دیگه از اتاق بیرون رفتم ـو زیر لب گفتم: سنسور داره.
سمت ـه اشپزخونه رفتم، انگار یه نفر از پشت ـه سرم رد شد ـو همین باعث شد خشکم بزنه.
اروم دست ـه لرزونمو بالا اوردم ـو سمت ـه پریز برق بردم ـو خواستم چراغ ـه اشپزخونه ـرو روشن کنم ولی با نفسای گرم ـه یه نفر روی گردنم باعث شد کامل از حرکت بایستم.
تمام ـه قدرتمو جمع کردم ـو چراغو روشن کردم ـو سریع چرخیدم ولی.. هیچی نبود.. هیچی!
کم کم داشت باورم میشد که انگار یه نفر تو خونه ـس.
با نسبتا بلندی گفتم: دا.. دازای.. یـ.. یدیقه بیا اینجا!
اروم از اتاق بیرون اومد ـو با صورت خوابالودی نگام کرد که گفتم: دازای یه نفر اینجاس دارم راس میگم.
سمتم اومد ـو گفت: میخوای اینجارو بگردین ببینیم کسی هس یا نه؟
سری تکون دادم ـو سمتش رفتم ـو از لباسش گرفتم.
بعداز چند دقیقه که کاملا خونه رو گشت گفت: دیدی؟ کسی اینجا نیست.
سرمو پایین انداختم ـو لباسشو ول کردم ـو سری تکون دادم.
رفتم ـو رو مبل نشست که سرمو بالا اورد ـو دوباره دیدمش.
سریع عقب رفتم ـو با صدای بلندی گفتم: ولم کنن!
اروم گفت: ولی من که کاریت ندارم چویا.
دازای با تعجب نگام کرد ـو از جاش بلند شد ـو سمتم اومد که دستمو رو چشمام گذاشتم ـو سرمو پایین انداختم.
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۶.۷k
۰۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.