زندگی سیاه سفید من... p³
عمه وارد اتاق شد و بهم نگاه کرد و کنارم نشست بهم گفت: با پدرت حرف زدمو جوابشو امدم بهت بگم میگه اگه هدفش واقعا درسش باشه اره میتونه بره. یه لبخند الکی زدمو گفتم پس بالاخره گذاشت. عمه نگاهم کردو سرشو انداخت پایین و گفت: فقط همین نیست گفت باید پولشو خودش جمع کنه. گفتم: که اینطور باشه خودم پولشو جمع میکنم. بعد چند دقیقه عمه زنگ زد به شوهرش که بیاد سراغش که بره خونه ی خودش. من هم کمدمو باز کردم و یه هودی سفید و یه مانتوی مشکی سرش و یه شلوار لی زیرش پوشیدم موهامم شونه کردمو گذاشتم باز باشن، گیتارم کنار اتاق افتاده بود گذاشتمش توی ساکش و زیپشو بستمو گذاشتم روی شونم از پله های اتاقم پایین امدم و یک جفت کفش مشکی کتونی پام کردم (عکسشو میزارم). درو باز کردم که برم یهو با صدای عمه برگشتم که میگفت دارم کجا میرم؟
من هم برگشتم بهش گفتم: مگه نگفت پول دارم میرم پول بیارم دیگه.
بعد هم درو بستمو راه افتادم، سعی کردم خودمو برسونم بازار اما چون دور بود با کمی پول که توی جیبم بود تاکسی گرفتم تا اونجا رسیدم. نشستم روی صندلی کنار پارک و ساک گیتارمو روی زمین گذاشتم و زیپشو باز کردم، گیتارمو گرفتم دست و شروع به زدن گیتار کردم سعی کردم خیلی ارومو قشنگ بزنم. هرکی در میشد پول میزاشت داخل ساک گیتارم اون روز از ساعت 5 تا 7 اونجا بودم خیلی خسته بودم توی راه که پیاده میامدم داشتم فکر میکردم که بابا چطوری اینجوری شده بود اونکه تاحالا دست روم بلند نکرده بود تو همین افکار بودم که یهو شونم به یکس خورد، برگشتم نگاه کردم دیدم یه پسر هم سن خودم رو به رومه معذرت خواهی کردمو راهو ادامه دادم تا رسیدم خونه.
وقتی رسیدم خونه کفشامو در اوردم و دمپایی مشکیمو پوشیدم و رفتم داخل اتاق لباسامو عوض کردم یه لباس خونگی راحتی که پیشرت مشکی و شلوار راه راهی سیاه سفید بودو دیدم گذاشتمش روی تختمو یه دوش ۲٠ دقیقه ای کردمو امدم بیرون لباسامو پوشیدم (عکسشو میزارم) بعد هم رفتم داخل اشپزخونه و یه نیمرو درست کردمو خوردم بعد ظرفا رو شستم و گذاشتم سر جاش، دروغ چرا بگم اما دلم برا نیمروهای مامانم تنگ شده بود، کم کم صورتم خیس شد و اشکام امدن بابام امد داخل اشپزخونه و یکی زد تو صورتم...
ادامه دارد...
اگه دوست داشتین بگین بقیشو بزارم 🙂🎈
من هم برگشتم بهش گفتم: مگه نگفت پول دارم میرم پول بیارم دیگه.
بعد هم درو بستمو راه افتادم، سعی کردم خودمو برسونم بازار اما چون دور بود با کمی پول که توی جیبم بود تاکسی گرفتم تا اونجا رسیدم. نشستم روی صندلی کنار پارک و ساک گیتارمو روی زمین گذاشتم و زیپشو باز کردم، گیتارمو گرفتم دست و شروع به زدن گیتار کردم سعی کردم خیلی ارومو قشنگ بزنم. هرکی در میشد پول میزاشت داخل ساک گیتارم اون روز از ساعت 5 تا 7 اونجا بودم خیلی خسته بودم توی راه که پیاده میامدم داشتم فکر میکردم که بابا چطوری اینجوری شده بود اونکه تاحالا دست روم بلند نکرده بود تو همین افکار بودم که یهو شونم به یکس خورد، برگشتم نگاه کردم دیدم یه پسر هم سن خودم رو به رومه معذرت خواهی کردمو راهو ادامه دادم تا رسیدم خونه.
وقتی رسیدم خونه کفشامو در اوردم و دمپایی مشکیمو پوشیدم و رفتم داخل اتاق لباسامو عوض کردم یه لباس خونگی راحتی که پیشرت مشکی و شلوار راه راهی سیاه سفید بودو دیدم گذاشتمش روی تختمو یه دوش ۲٠ دقیقه ای کردمو امدم بیرون لباسامو پوشیدم (عکسشو میزارم) بعد هم رفتم داخل اشپزخونه و یه نیمرو درست کردمو خوردم بعد ظرفا رو شستم و گذاشتم سر جاش، دروغ چرا بگم اما دلم برا نیمروهای مامانم تنگ شده بود، کم کم صورتم خیس شد و اشکام امدن بابام امد داخل اشپزخونه و یکی زد تو صورتم...
ادامه دارد...
اگه دوست داشتین بگین بقیشو بزارم 🙂🎈
۱۰.۹k
۲۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.