قشنگ ترین عذاب من پارت ۴۳
قشنگ ترین عذاب من پارت ۴۳
ویو کوک
بعد چند مین رسیدیم خونه.
با بدبختی بردمش داخل و از پله ها بالا میرفتم . معلوم بود هنوز مسته
ته : آه...جونگ کوکااااا(مست)
کوک : آه...آیش ، بله!؟
ته : جونگ کوکااااا...من...من متاسفم(بغض)
کوک : ها؟؟ چ...چی میگی تهیونگ!؟
ته : دیگه بهم نگی...رییسااا...من...من میخوام همینطوری باشی...باهام
کوک : باشه اما تو الان مستی!
ته : دوست دارم جونگ کوکا.
با حرفش جا خوردم... چند لحظه رو پله وایستادم . چی میشد واقعا همینجوری میبود؟؟؟
ته دلم یه چیزی صدا میداد. بی اهمیت به حال خودم بردمش تو اتاق
ته : من...من دوست دارم جونگ کوکا. باورم کن(مست)
کوک : خواهش میکنم دیگه انقدر نگو! بیشتر از این بگی نه تنها خودتو بدبخت میکنی بلکه ...
ته : چی؟ بعدش چی!؟(مست)
کوک : قلب منم خاکستر میکنی(آروم و بغض)
ته : اما...من راست میگم ؛ تو مال منی مگه نه؟؟ من میخ...وامت کوکییییی(مست)
گذاشتم رو تخت . میخواستم برم اما دستم به تاج تخت گیر کرد و چپه شدم
یه لحظه سرم رو بالا گرفتم که خودم رو روی تهیونگ دیدم
از خجالت نمیدونستم چیکار کنم ؛ قلبم به سرعت میزد و گونه هام مطمئنا رنگ گرفته بود
خواستم پاشم که دوتا دست دور کمرم حلقه شد
چرا حالا که مسته خودم رو ازش دور کنم!؟ خدایا تو خودت میدونی که چقدر دلم بهش وابسته است و دوسش دارم. خودت کاری کن حرفاش واقعی باشه
با اینکه نگران بودم نکنه خوابم ببره و یا مستیش بپره ، خودم رو تو بغلش جا کردم
چقدر محتاج این بغلم . چقدر دلتنگ این بغلم . کسی چه میفهمه حال منو؟؟
دلم و زدم به دریا و چشمام رو بستم تا شاید بتونم از این دنیا ی نکبتی فاصله بگیرم...
___________________________________
چشمام رو که باز کردم صبح بود
اولش متوجه اطرافم نبودم ؛ یکم که گذشت فهمیدم تو چه موقعیتی هستم . اما...من که دیشب تو بغل تیهونگ بودم ، پس چرا الان رو تختم؟؟
وایستا.!! نکنه ... ای واییییی
الان با چه رویی برم پایین؟ اصن چی بگم بهش؟ بگم چون مست بودی دیوونه بازی در آوردم؟ بگم چون خواب بودی سواستفاده کردم ؟؟ چی بگم بهش؟
تو همین فکرا بودم که در اتاق باز شد...
ویو کوک
بعد چند مین رسیدیم خونه.
با بدبختی بردمش داخل و از پله ها بالا میرفتم . معلوم بود هنوز مسته
ته : آه...جونگ کوکااااا(مست)
کوک : آه...آیش ، بله!؟
ته : جونگ کوکااااا...من...من متاسفم(بغض)
کوک : ها؟؟ چ...چی میگی تهیونگ!؟
ته : دیگه بهم نگی...رییسااا...من...من میخوام همینطوری باشی...باهام
کوک : باشه اما تو الان مستی!
ته : دوست دارم جونگ کوکا.
با حرفش جا خوردم... چند لحظه رو پله وایستادم . چی میشد واقعا همینجوری میبود؟؟؟
ته دلم یه چیزی صدا میداد. بی اهمیت به حال خودم بردمش تو اتاق
ته : من...من دوست دارم جونگ کوکا. باورم کن(مست)
کوک : خواهش میکنم دیگه انقدر نگو! بیشتر از این بگی نه تنها خودتو بدبخت میکنی بلکه ...
ته : چی؟ بعدش چی!؟(مست)
کوک : قلب منم خاکستر میکنی(آروم و بغض)
ته : اما...من راست میگم ؛ تو مال منی مگه نه؟؟ من میخ...وامت کوکییییی(مست)
گذاشتم رو تخت . میخواستم برم اما دستم به تاج تخت گیر کرد و چپه شدم
یه لحظه سرم رو بالا گرفتم که خودم رو روی تهیونگ دیدم
از خجالت نمیدونستم چیکار کنم ؛ قلبم به سرعت میزد و گونه هام مطمئنا رنگ گرفته بود
خواستم پاشم که دوتا دست دور کمرم حلقه شد
چرا حالا که مسته خودم رو ازش دور کنم!؟ خدایا تو خودت میدونی که چقدر دلم بهش وابسته است و دوسش دارم. خودت کاری کن حرفاش واقعی باشه
با اینکه نگران بودم نکنه خوابم ببره و یا مستیش بپره ، خودم رو تو بغلش جا کردم
چقدر محتاج این بغلم . چقدر دلتنگ این بغلم . کسی چه میفهمه حال منو؟؟
دلم و زدم به دریا و چشمام رو بستم تا شاید بتونم از این دنیا ی نکبتی فاصله بگیرم...
___________________________________
چشمام رو که باز کردم صبح بود
اولش متوجه اطرافم نبودم ؛ یکم که گذشت فهمیدم تو چه موقعیتی هستم . اما...من که دیشب تو بغل تیهونگ بودم ، پس چرا الان رو تختم؟؟
وایستا.!! نکنه ... ای واییییی
الان با چه رویی برم پایین؟ اصن چی بگم بهش؟ بگم چون مست بودی دیوونه بازی در آوردم؟ بگم چون خواب بودی سواستفاده کردم ؟؟ چی بگم بهش؟
تو همین فکرا بودم که در اتاق باز شد...
۲.۸k
۰۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.