فیک That's everything to me🤍🧚🏻♀️پارت¹⁸
تهیونگ « احساس میکردم یه سطل آب یخ روی سرم خالی کردن....خدایااااااا....برای اینکه برای فردا آماده بشیم زنگ آخر نداشتیم....از کوک و آیو خداحافظی کردیم و میا رو بردم....
میا « خشکم زده بود که تهیونگ بلند شد و از کوک و آیو خداحافظی کرد و دستم رو گرفت و با خودش برد....توی راه بالا و پایین میپریدم و با آیو خداحافظی میکردم که از سالن خارج شدیم.....خودم میومدم ها.....با نگاه ترسناکی به بهم انداخت ساکت شدم....چرا اینجوری میکنه....
تهیونگ « توی راه هیچ حرفی نزدم و بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل اتاقم......
میا « این....این چرا اینجوریه یه جین.....همین الان خوب بود....
یه جین « تهیونگ از جنگل خوشش نمیاد.....خواهرش رو توی جنگل از دست داد....اتاقی که الان توشی اتاق خواهرش بود....درسته بهت بی محلی میکنه اما خب.....اخلاقت شبیه خواهرشه.....البته تو خوشگل تری....نگران نباش.....چشمکی بهش زدم و رفتم سراغ تهیونگ
میا « خواهرش؟؟ تا حالا بهم نگفته بودن تهیونگ خواهرم داره......کارهامو انجام دادم و ساکم رو آماده کردم.....یواشکی از آجوما راجب خواهر تهیونگ پرسیدم و اون دفترچه خاطرات خواهرش رو بهم داد..... پس بگو چرا نزدیک هیچ دختری نمیشه.....نیاز داشتم هوا بخورم.....برای همین رفتم توی باغ و روی همون تاب توی باغ نشستم.....دفترچه رو باز کردم و شروع کردم به خوندنش.....
تیکه ای از دفترچه
امروز با داداش تهیونگ رفتیم شهربازی خعلی خوشگذشت... اون بهترین داداش دنیاست.... عاشقتم داداشی.... یادت باشه هیچ وقت تنهام نزاری....
میا « مشخص بود خواهرش خیلی دوستش داشته...صفحه ها رو یکی یکی خوندم....تا رسیدم به صفحه آخر
صفحه آخر//_
قرار بود تو خاطره این اردو رو بنویسی میونگ.....اما حالا من دارم مینویسم......میدونی بهت قول داده بودم تنهات نزارم....اما.....من داداش بدی بودم میونگ......میدونی برای یه پسر بچه 10 ساله خیلی سخته جنازه خواهرش رو ببینه......از جنگل متنفرم...از کسی که تو رو ازم گرفت متنفرم.....میونگ....خواهش میکنم توی اون دنیا خوشحال باش....قول میدم پلیس بشم و انتقامت رو بگیرم.....
میا « گریه ام گرفته بود.....احساسش رو درک میکردم....دفتر رو گذاشتم توی کیفم چون آجوما گفته بود تهیونگ بفمهمه عصبانی میشه.....چشمام رو روی هم گذاشتم به بدبختی هام فکر کردم.....امروز مامان و بابای تهیونگ و مامان من میان.....من باید برم خونه خودمون بعد اردو....احمقانه اس....اما دلم برای این پسر مغرور تنگ میشه......اگه مدرسه ام رو هم عوض کنم همه چیز بدتر میشه.....همیشه از بچگی عادت داشتم درد هام رو پنهون کنم..... مامانم هیچ وقت نمیفهمه چی توی قلبم میگذره......اما من بهش عادت کردم......
تهیونگ « وقتی با یه جین صحبت کردم آروم شدم....بهم گفت میا نگرانم شده.....
میا « خشکم زده بود که تهیونگ بلند شد و از کوک و آیو خداحافظی کرد و دستم رو گرفت و با خودش برد....توی راه بالا و پایین میپریدم و با آیو خداحافظی میکردم که از سالن خارج شدیم.....خودم میومدم ها.....با نگاه ترسناکی به بهم انداخت ساکت شدم....چرا اینجوری میکنه....
تهیونگ « توی راه هیچ حرفی نزدم و بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل اتاقم......
میا « این....این چرا اینجوریه یه جین.....همین الان خوب بود....
یه جین « تهیونگ از جنگل خوشش نمیاد.....خواهرش رو توی جنگل از دست داد....اتاقی که الان توشی اتاق خواهرش بود....درسته بهت بی محلی میکنه اما خب.....اخلاقت شبیه خواهرشه.....البته تو خوشگل تری....نگران نباش.....چشمکی بهش زدم و رفتم سراغ تهیونگ
میا « خواهرش؟؟ تا حالا بهم نگفته بودن تهیونگ خواهرم داره......کارهامو انجام دادم و ساکم رو آماده کردم.....یواشکی از آجوما راجب خواهر تهیونگ پرسیدم و اون دفترچه خاطرات خواهرش رو بهم داد..... پس بگو چرا نزدیک هیچ دختری نمیشه.....نیاز داشتم هوا بخورم.....برای همین رفتم توی باغ و روی همون تاب توی باغ نشستم.....دفترچه رو باز کردم و شروع کردم به خوندنش.....
تیکه ای از دفترچه
امروز با داداش تهیونگ رفتیم شهربازی خعلی خوشگذشت... اون بهترین داداش دنیاست.... عاشقتم داداشی.... یادت باشه هیچ وقت تنهام نزاری....
میا « مشخص بود خواهرش خیلی دوستش داشته...صفحه ها رو یکی یکی خوندم....تا رسیدم به صفحه آخر
صفحه آخر//_
قرار بود تو خاطره این اردو رو بنویسی میونگ.....اما حالا من دارم مینویسم......میدونی بهت قول داده بودم تنهات نزارم....اما.....من داداش بدی بودم میونگ......میدونی برای یه پسر بچه 10 ساله خیلی سخته جنازه خواهرش رو ببینه......از جنگل متنفرم...از کسی که تو رو ازم گرفت متنفرم.....میونگ....خواهش میکنم توی اون دنیا خوشحال باش....قول میدم پلیس بشم و انتقامت رو بگیرم.....
میا « گریه ام گرفته بود.....احساسش رو درک میکردم....دفتر رو گذاشتم توی کیفم چون آجوما گفته بود تهیونگ بفمهمه عصبانی میشه.....چشمام رو روی هم گذاشتم به بدبختی هام فکر کردم.....امروز مامان و بابای تهیونگ و مامان من میان.....من باید برم خونه خودمون بعد اردو....احمقانه اس....اما دلم برای این پسر مغرور تنگ میشه......اگه مدرسه ام رو هم عوض کنم همه چیز بدتر میشه.....همیشه از بچگی عادت داشتم درد هام رو پنهون کنم..... مامانم هیچ وقت نمیفهمه چی توی قلبم میگذره......اما من بهش عادت کردم......
تهیونگ « وقتی با یه جین صحبت کردم آروم شدم....بهم گفت میا نگرانم شده.....
۵۳.۲k
۲۹ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.