مذهبی
#مذهبی
یه روز رفته بودم پارک و کتاب میخوندم .
یه دختر با مانتو کوتاه و شلوار تنگ اومد و کنارم نشست آهی کشید و گفت: ( چقدر خسته شدم )
بعد با تعجب به من خیره شد ، انگار تازه متوجه من شده بود کمی خودش را کشید جلو و صدایش را صاف کرد و مودبانه ازم پرسید : ( شما همیشه چادر می پوشی ؟ )
گفتم : ( بله من همیشه چادر می پوشم و به آن احترام میگذارم )
چشمانش گشاد شد و گفت: ( احترام؟ )
گفتم : ( بله احترام ، این احترام هم احترام به خداست و ائمهمعصوم و هم به شهدایی که باعث شدن ما راحت در جامعه زندگی کنیم و حجاب را از دست ندهیم )
به صورتش نگاه کردم ، انگار در افکار خود غرق شده بود ، کمی بعد با اشتیاق زیادی رو کرد به من و گفت : ( خیلی سخته ؟ ، اینکه چادر بپوشیم ؟ )
متوجه شدم که حجاب برایش جالب شده ، گفتم : ( اگر چند بار بپوشی یاد میگیری )
در حال صحبت کردن بودیم که یه خانم باحجاب ، با لبخند نزدیک ما شد ، آرام دستش را روی شانه دختر زد و گفت : ( مریم جان )
آن دختر از جا پرید و گفت : ( مامان جون ! شمایید ! من رو ترسوندید )
و مکثی کرد و گفت : ( یه دوست جدید پیدا کردم )
تازه متوجه شدم که آن خانم باحجاب مادر دختر بوده و اسم آن دختر مریم است .
کمی بعد مریم گفت : ( آه راستی من مریمم ، اسم تو چیه ؟ )
گفتم : ( زهرا ، فکر کنم دوستانی خوبی شدیم ، من تازه به این محله اومدم و کسی رو نمیشناسم )
پرید وسط حرفم و با تعجب و خوشحالی گفت : ( عه ، ما هم تازه به این محله اومدیم میشه ما دوستای هم بشیم ؟ )
ا حرف من را ادامه داده بود .
گفتم : ( البته )
بعد ها تو مریم را میدیدم با حجابی کامل بود ما تا ابد دوستان هم بودیم و من همواره از اینکه دوستی مودب و مهربان پیدا کرده ام و یه نفر را به حجاب تشویق کرده ام خوشحالم
یه روز رفته بودم پارک و کتاب میخوندم .
یه دختر با مانتو کوتاه و شلوار تنگ اومد و کنارم نشست آهی کشید و گفت: ( چقدر خسته شدم )
بعد با تعجب به من خیره شد ، انگار تازه متوجه من شده بود کمی خودش را کشید جلو و صدایش را صاف کرد و مودبانه ازم پرسید : ( شما همیشه چادر می پوشی ؟ )
گفتم : ( بله من همیشه چادر می پوشم و به آن احترام میگذارم )
چشمانش گشاد شد و گفت: ( احترام؟ )
گفتم : ( بله احترام ، این احترام هم احترام به خداست و ائمهمعصوم و هم به شهدایی که باعث شدن ما راحت در جامعه زندگی کنیم و حجاب را از دست ندهیم )
به صورتش نگاه کردم ، انگار در افکار خود غرق شده بود ، کمی بعد با اشتیاق زیادی رو کرد به من و گفت : ( خیلی سخته ؟ ، اینکه چادر بپوشیم ؟ )
متوجه شدم که حجاب برایش جالب شده ، گفتم : ( اگر چند بار بپوشی یاد میگیری )
در حال صحبت کردن بودیم که یه خانم باحجاب ، با لبخند نزدیک ما شد ، آرام دستش را روی شانه دختر زد و گفت : ( مریم جان )
آن دختر از جا پرید و گفت : ( مامان جون ! شمایید ! من رو ترسوندید )
و مکثی کرد و گفت : ( یه دوست جدید پیدا کردم )
تازه متوجه شدم که آن خانم باحجاب مادر دختر بوده و اسم آن دختر مریم است .
کمی بعد مریم گفت : ( آه راستی من مریمم ، اسم تو چیه ؟ )
گفتم : ( زهرا ، فکر کنم دوستانی خوبی شدیم ، من تازه به این محله اومدم و کسی رو نمیشناسم )
پرید وسط حرفم و با تعجب و خوشحالی گفت : ( عه ، ما هم تازه به این محله اومدیم میشه ما دوستای هم بشیم ؟ )
ا حرف من را ادامه داده بود .
گفتم : ( البته )
بعد ها تو مریم را میدیدم با حجابی کامل بود ما تا ابد دوستان هم بودیم و من همواره از اینکه دوستی مودب و مهربان پیدا کرده ام و یه نفر را به حجاب تشویق کرده ام خوشحالم
۷۹۲
۲۷ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.