کسی که خانوادم شد p28
( ات ویو )
زنگ خورد و معلم از کلاس رفت بیرون...وسایلم رو توی کیف گذاشتم....از سر میزم بلند شدم و به سمت در خروجی رفتم تا برم توی حیاط که.....دستی مانعم شد....به صاحب اون دست نگاه کردم که دیدم ی پسر قد بلنده....
به سمتم اومد که منم رفتم عقب که خوردم به دیوار.....ی دستشو گذاشت روی دیوار کنارم و دست دیگشو به چونم زد و سرمو بالا تر اورد طوری که توی چشماش داشتم نگاه می کردم....چیزی توی چشماش بود که من ازش خوشم نمیومد....
( علامت پسره @)
@اوممممم اسمت ات بود دیگه؟
+ ا..آره
@ اسم قشنگیه....درست مثل خودت
+ب...ببخشید...م..میشه...برید..عقب
@ اما من از اینجوری بودنمون خوشم میاد
+ ا..اما...من اذیت میشم
@ منم از اینکه نمیتونم اون خون تو مزه کنم اذیت میشم....
حالا باید چیکار کنم؟....هیچ راه فراری نداشتم.....بغض کرده بودم.....
^ یا ته بهتره بس کنی
@ چرا؟...چرا باید بس کنم تو عمرم چنین بوی شیرین و خوبی به مشامم نخورده...چرا باید بزارم چنین چیز با ارزشی از دستم بپره
^ چون مدیر باهاش کار داره و اگه ببینه بلایی سرش اوردی بدبختی
@ اهههههه باشه
دستاشو برداشت و از حصارش اومدم بیرون و سریع از اونجا زدم بیرون.....قلبم مثل چی تند میزد....هوففففف....خوب شد بلایی سرم نیاورد وگرنه ارباب بدبختم میکرد.....به سمت اتاق مدیر رفتم.... در زدم.....وارد شدم...تعظیمی کردم....
€ اوه اومدی بیا بشین
رفتم و نشستم
€ خب از اینجا راضی ای....کسی اذیتت نمیکنه؟
+ خ...خب...راستش
€ چیزی شده؟ کسی اذیتت کرده
میترسیدم بره به ارباب بگه و اونم نزاره دیگهبیام مدرسه پس...دستامو تند تند تو هوا تکون دادم....
+ نه نه همه چیز خوبه
€ خوبه...اگه چیزی شد بیا و به من بگو چون تو خیلی برای ولیعهد مهم هستی و من نمی خوام آسیبی بهت برسه.....راستی تو چه نسبتی با ولیعهد داری؟
+ ا...خب
هل کردم میگفتم چی آخه.....
+ ف..فقط ایشون بهم لطف دارن
€ که اینطور....خیله خب....میتونی دیگه بری.....
بلند شدم ادای احترام کردم و رفتم بیرون....خوب شد لو ندادم...آخه میگفتم چی...میگفتم بردشم....بغض کردم.....نفسمو با فشار دادم بیرون...نه نباید گریه کنم...الان نه....
( قلعه ی پادشاه_ از دید راوی )
( علامت صدر اعظم & و علامت اعلیحضرت پدر کوک $ گذاشتم گفتم شاید یادتون نباشه)
ادای احترام کرد و نزدیک اعلیحضرت شد....
& سرورم
$ چی شد....چیزای که می خواستم رو پیدا کردی
& بله سرورم اطلاعات دختری که شاهزاده همراه خودشون اوردن رو پیدا کردم
$ خب...چی پیدا کردی
& اسمشون ات هست و با خانوادش زندگی میکرده....۱۵ سالشه و دختر پاک و معصومیه....تا حالا با هیچ پسری نبوده میشه گفت دختری نبوده که با پسرا بگرده.....
پادشاه دستشو متفکر زیر چونش گذاشت....
$ عکسش چی....عکسش رو پیدا کردی....
& بله سرورم بفرمائید
عکس رو به پادشاه داد......
زنگ خورد و معلم از کلاس رفت بیرون...وسایلم رو توی کیف گذاشتم....از سر میزم بلند شدم و به سمت در خروجی رفتم تا برم توی حیاط که.....دستی مانعم شد....به صاحب اون دست نگاه کردم که دیدم ی پسر قد بلنده....
به سمتم اومد که منم رفتم عقب که خوردم به دیوار.....ی دستشو گذاشت روی دیوار کنارم و دست دیگشو به چونم زد و سرمو بالا تر اورد طوری که توی چشماش داشتم نگاه می کردم....چیزی توی چشماش بود که من ازش خوشم نمیومد....
( علامت پسره @)
@اوممممم اسمت ات بود دیگه؟
+ ا..آره
@ اسم قشنگیه....درست مثل خودت
+ب...ببخشید...م..میشه...برید..عقب
@ اما من از اینجوری بودنمون خوشم میاد
+ ا..اما...من اذیت میشم
@ منم از اینکه نمیتونم اون خون تو مزه کنم اذیت میشم....
حالا باید چیکار کنم؟....هیچ راه فراری نداشتم.....بغض کرده بودم.....
^ یا ته بهتره بس کنی
@ چرا؟...چرا باید بس کنم تو عمرم چنین بوی شیرین و خوبی به مشامم نخورده...چرا باید بزارم چنین چیز با ارزشی از دستم بپره
^ چون مدیر باهاش کار داره و اگه ببینه بلایی سرش اوردی بدبختی
@ اهههههه باشه
دستاشو برداشت و از حصارش اومدم بیرون و سریع از اونجا زدم بیرون.....قلبم مثل چی تند میزد....هوففففف....خوب شد بلایی سرم نیاورد وگرنه ارباب بدبختم میکرد.....به سمت اتاق مدیر رفتم.... در زدم.....وارد شدم...تعظیمی کردم....
€ اوه اومدی بیا بشین
رفتم و نشستم
€ خب از اینجا راضی ای....کسی اذیتت نمیکنه؟
+ خ...خب...راستش
€ چیزی شده؟ کسی اذیتت کرده
میترسیدم بره به ارباب بگه و اونم نزاره دیگهبیام مدرسه پس...دستامو تند تند تو هوا تکون دادم....
+ نه نه همه چیز خوبه
€ خوبه...اگه چیزی شد بیا و به من بگو چون تو خیلی برای ولیعهد مهم هستی و من نمی خوام آسیبی بهت برسه.....راستی تو چه نسبتی با ولیعهد داری؟
+ ا...خب
هل کردم میگفتم چی آخه.....
+ ف..فقط ایشون بهم لطف دارن
€ که اینطور....خیله خب....میتونی دیگه بری.....
بلند شدم ادای احترام کردم و رفتم بیرون....خوب شد لو ندادم...آخه میگفتم چی...میگفتم بردشم....بغض کردم.....نفسمو با فشار دادم بیرون...نه نباید گریه کنم...الان نه....
( قلعه ی پادشاه_ از دید راوی )
( علامت صدر اعظم & و علامت اعلیحضرت پدر کوک $ گذاشتم گفتم شاید یادتون نباشه)
ادای احترام کرد و نزدیک اعلیحضرت شد....
& سرورم
$ چی شد....چیزای که می خواستم رو پیدا کردی
& بله سرورم اطلاعات دختری که شاهزاده همراه خودشون اوردن رو پیدا کردم
$ خب...چی پیدا کردی
& اسمشون ات هست و با خانوادش زندگی میکرده....۱۵ سالشه و دختر پاک و معصومیه....تا حالا با هیچ پسری نبوده میشه گفت دختری نبوده که با پسرا بگرده.....
پادشاه دستشو متفکر زیر چونش گذاشت....
$ عکسش چی....عکسش رو پیدا کردی....
& بله سرورم بفرمائید
عکس رو به پادشاه داد......
۹۰.۷k
۲۹ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.