The Caramel Hedgehog/جوجه تیغی کاراملی
The Caramel Hedgehog/جوجه تیغی کاراملی
Part Fourteen/پارت چهارده
°~°~°~°
سر کلاس به درس توجه میکردم و تمام نکات مهمی رو که ایزاوا سنسه میگفت رو یادداشت میکردم.بعد از کلاس زنگ تفریح خورد و با کیریشیما رفتم بیرون تو حیاط تا هوایی به سرم بزنه.اون زنگ آروم بودم البته تا وقتی که کیریشیما با حرفهای بیخود گند نمیزد به اعصابم.چند باری هم تو مدت زنگ تفریح با آکیکو چشم تو چشم شدیم و فقط به همدیگه یه لبخند کوچیک زدیم.بعد از زنگ تفریح دوباره رفتیم سر کلاس.اون زنگ یه معلم دیگه داشتیم با یه درسه دیگه.چند دقیقهای از کلاس گذشته بود و معلم داشت دربارهی درس توضیح میداد که یه یادداشت سر میزم به چشمم خورد.روی یادداشت نوشته بود آکیکو؛لابد از طرف آکیکو بود.یادداشت رو باز کردم.
《هی باکوگو،یه سوال.امروز وقت داری؟》
جوابم رو توی خط پایینش نوشتم و سریع و جوری که کسی نفهمه به آکیکو دادمش.آکیکو کاغذ رو باز کرد و خوند.
《آره چرا؟》
آکیکو دوباره نوشت و کاغذ رو گذاشت رو میزم.
《خب،اگه وقت داری،میتونی بیای باهم بریم بیرون؟》
یهجورایی یکم با این سوالش تعجب کردم.دوباره براش نوشتم.
《بیرون؟خب آره.ولی کی و کجا بریم؟》
کاغذ رو به آکیکو دادم.بعد از چند لحظه کاغذ دوباره رو میزم بود.
《وقتش،ساعت چهار باشه؛همون جای همیشگی که همو برای مدرسه اومدن میبینیم،ببینیم؛و مکان هم،بریم شهربازی.》
شهربازی؟لابد کودک درونش فعاله.خب،مهم نیست.شاید بیرون رفت با آکیکو زیادم بد نباشه.کاغذ دوباره توی دست آکیکو بود.
《خیلی خب باشه.》
آکیکو ذوقی کرد و دوباره نوشت.همین که آکیکو میخواست کاغذ رو دوباره بده بهم که معلم اون زنگ میون دست آکیکو و من ظاهر شد.آکیکو با اضطراب به مللم نگاه میکرد و من با عصبانیت چون میون منو آکیکو قرار گرفته بود.معلم هم با جدیت و عصباینت به منو آکیکو نگاه میکرد.
:ببینم شما دو نفر دارید چیکار میکنید؟!
نه من و نه آکیکو چیزی نگفتیم.تمام بچههای کلاس داشتن با تعجب نگاهمون میکردن.معلم کاغذ رو از دست آکیکو گرفت و توی دستش فشرد.با عصبانیت رو به منو آکیکو گفت.
:همین الان برید بیرون کلاس!
معلم با دستی که هنوز کاغذ رو داشت میفشرد به در کلاس اشاره کرد.میخواستم حرفی بزنم و سر معلم داد بزنم که چهرهی مضطرب آکیکو رو دیدم.اگه سر معلم داد میزدم وضعیت بدتر میشد و احتمالا برای آکیکو هم بد میشد.پس ساکت شدم؛آرو از روی صندلیم بلند شدم و رفتم جلوی صندلی آکیکو و دستم رو گذاشتم رو شونهاش.
:بلند شو آکیکو.بلند شو!
سرم رو انداخته بودم پایین و سعی میکردم خودم رو کنترل کنم.کنترل کردن خودم واقعا سخت بود؛اینکه خودم رو کنترل کنم و نزنم دهن اون معلم رو سرویس کنم.وقتی آکیکو بلند نشد دوباره حرفم رو تکرار کردم.
:بلند شو،آکیکو.
آکیکو ایندفعه بلند شد.اونم سرش رو انداخته بود پایین.البته نه برای اینکه عصبانیتشو کنترل کنه؛برای اینکه خجالت زده بود.وقتی آکیکو بلند شد،دستم رو انداختم روی شونهاش و با هم رفتیم سمت در کلاس.موقعی که با آکیکو به سمت در کلاس میرفتیم،تمام کلاس داشت بهمون نگاه میکرد و میتونستیم نگاهشون رو احساس کنیم.در کلاس رو با دسته دیگهام باز کردم و با آکیکو از کلاس رفتیم بیرون.
...
°~°~°~°
Part Fourteen/پارت چهارده
°~°~°~°
سر کلاس به درس توجه میکردم و تمام نکات مهمی رو که ایزاوا سنسه میگفت رو یادداشت میکردم.بعد از کلاس زنگ تفریح خورد و با کیریشیما رفتم بیرون تو حیاط تا هوایی به سرم بزنه.اون زنگ آروم بودم البته تا وقتی که کیریشیما با حرفهای بیخود گند نمیزد به اعصابم.چند باری هم تو مدت زنگ تفریح با آکیکو چشم تو چشم شدیم و فقط به همدیگه یه لبخند کوچیک زدیم.بعد از زنگ تفریح دوباره رفتیم سر کلاس.اون زنگ یه معلم دیگه داشتیم با یه درسه دیگه.چند دقیقهای از کلاس گذشته بود و معلم داشت دربارهی درس توضیح میداد که یه یادداشت سر میزم به چشمم خورد.روی یادداشت نوشته بود آکیکو؛لابد از طرف آکیکو بود.یادداشت رو باز کردم.
《هی باکوگو،یه سوال.امروز وقت داری؟》
جوابم رو توی خط پایینش نوشتم و سریع و جوری که کسی نفهمه به آکیکو دادمش.آکیکو کاغذ رو باز کرد و خوند.
《آره چرا؟》
آکیکو دوباره نوشت و کاغذ رو گذاشت رو میزم.
《خب،اگه وقت داری،میتونی بیای باهم بریم بیرون؟》
یهجورایی یکم با این سوالش تعجب کردم.دوباره براش نوشتم.
《بیرون؟خب آره.ولی کی و کجا بریم؟》
کاغذ رو به آکیکو دادم.بعد از چند لحظه کاغذ دوباره رو میزم بود.
《وقتش،ساعت چهار باشه؛همون جای همیشگی که همو برای مدرسه اومدن میبینیم،ببینیم؛و مکان هم،بریم شهربازی.》
شهربازی؟لابد کودک درونش فعاله.خب،مهم نیست.شاید بیرون رفت با آکیکو زیادم بد نباشه.کاغذ دوباره توی دست آکیکو بود.
《خیلی خب باشه.》
آکیکو ذوقی کرد و دوباره نوشت.همین که آکیکو میخواست کاغذ رو دوباره بده بهم که معلم اون زنگ میون دست آکیکو و من ظاهر شد.آکیکو با اضطراب به مللم نگاه میکرد و من با عصبانیت چون میون منو آکیکو قرار گرفته بود.معلم هم با جدیت و عصباینت به منو آکیکو نگاه میکرد.
:ببینم شما دو نفر دارید چیکار میکنید؟!
نه من و نه آکیکو چیزی نگفتیم.تمام بچههای کلاس داشتن با تعجب نگاهمون میکردن.معلم کاغذ رو از دست آکیکو گرفت و توی دستش فشرد.با عصبانیت رو به منو آکیکو گفت.
:همین الان برید بیرون کلاس!
معلم با دستی که هنوز کاغذ رو داشت میفشرد به در کلاس اشاره کرد.میخواستم حرفی بزنم و سر معلم داد بزنم که چهرهی مضطرب آکیکو رو دیدم.اگه سر معلم داد میزدم وضعیت بدتر میشد و احتمالا برای آکیکو هم بد میشد.پس ساکت شدم؛آرو از روی صندلیم بلند شدم و رفتم جلوی صندلی آکیکو و دستم رو گذاشتم رو شونهاش.
:بلند شو آکیکو.بلند شو!
سرم رو انداخته بودم پایین و سعی میکردم خودم رو کنترل کنم.کنترل کردن خودم واقعا سخت بود؛اینکه خودم رو کنترل کنم و نزنم دهن اون معلم رو سرویس کنم.وقتی آکیکو بلند نشد دوباره حرفم رو تکرار کردم.
:بلند شو،آکیکو.
آکیکو ایندفعه بلند شد.اونم سرش رو انداخته بود پایین.البته نه برای اینکه عصبانیتشو کنترل کنه؛برای اینکه خجالت زده بود.وقتی آکیکو بلند شد،دستم رو انداختم روی شونهاش و با هم رفتیم سمت در کلاس.موقعی که با آکیکو به سمت در کلاس میرفتیم،تمام کلاس داشت بهمون نگاه میکرد و میتونستیم نگاهشون رو احساس کنیم.در کلاس رو با دسته دیگهام باز کردم و با آکیکو از کلاس رفتیم بیرون.
...
°~°~°~°
۶۸۹
۰۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.