✦ستارگانی در سایه✦پارت اول
سقوط
در حالی که سقوط میکردم، احساس میکردم هر لحظه ممکن است بدن و روحم به طور کامل از هم پاشیده شود. انگار هر ذره و سلول وجودم در حال پراکنده شدن و ذوب شدن در این فضای پر از نیروی کشش مرگبار بود.
نور و تاریکی به صورت متناوب در این فضای بیشکل ظاهر و محو میشدند. رنگ ها با طیف های مختلفی مثل نوار هایی در هم آمیخته شده مسیری طولانی را فرا گرفته بودند آبی، قرمز، بنفش، صورتی، زرد و...
گاهی احساس میکردم در حال سقوط در جهت معکوس هستم و گاهی گویی در حال پرواز به سمت بالا بودم. مرزهای زمان و مکان برایم تار و مبهم شده بودند .اصلا مرزی هم بین این دو وجود داشت؟
صداهای عجیبی به گوشم میرسیدند مبهم بودند و در ترکیب شده بودند تشخیص صداها از یک دیگر غیر ممکن بود، انگار بخشی از فضا به صدا درآمده بود. گاهی شبیه زوزه باد و گاهی شبیه نوایی آرام و مسحورکننده. این صداها، گویی قطعاتی از یک آهنگ جادویی بودند که مرا به سمت خود میخواندند. بدون اینکه بخواهم وارد لایه های عمیق تری میشدم و بُعد ها برایم عوض میشد
تمام وجودم در حال متلاشی شدن بود. بوهای غریب و لمس نامحسوسی بهم منتقل میشد. انگار بخشی از وجود من در حال گسترش و پیوند خوردن با جهانی دیگر بود
گویی اتمهای وجودم در حال جابهجایی و انتقال به سمت دیگری بودند. نور و تاریکی اطرافم به طور کامل دگرگون شدند و هر لحظه تصویر جدیدی در برابر چشمانم ظاهر میشد.
چشمانم را بستم و دوباره باز کردم جاذبه دوباره بهم فشار می آور به اطرافم نگاه کردم روی سِن بودم هزاران نفر جلو ام نشسته بودند و بهم خیره شده و منتظر بودند چیزی بگویم، اما چی؟ به دستانم نگاه کردم به یقه باز لباسم یک میکروفن وصل بود کفش های پاشنه بلندم تعادلم را کم کرده بود، اصلا من تاحالا کی پاشنه بلند پوشیده بودم؟ تازه متوجهِ نبود امیلی شدم ترس دیگری در دلم خلق شد
صدای نفسم آنقدر بلند بود که در میکرفن میرفت و در سرتا سر سالن پخش میشد. تپ... تپ. دم... تپ... تپ.. بازدم.... تپ... تپ.... دم..... تپ... تپ... باز دم...
پروژکترها نورشان را روی من منعکس کرده بودند عرق زیادی کرده بودم دستم را به پیشانی ام کشیدم سکوت مردم کم کم داشت شکسته میشد زمزمه ها قابل تشخیص نبودند همان حس نا خوشایند چند لحضه پیش
به تابلوی دیجیتال بزرگ روبروم که به سقف آویزان بود نگاه کردم نوشته بود"کلارا اِل کالاهان؛ متخصص و دانشمند رشته فیزیک هسته ای و بنیان گذار شرکت فناوری هسته ای کالاهان"ضربان قلبم شدت گرفت اسم و فامیل من بود اما من نبودم. تلوزیون های بزرگی که سر تا سر سالن را گرفته بودند من را نشان میدادند، آن موقعه فهمیدم چهره ام چقدر حیرت زده است حتی شاید بیشتر از ترس درونم نمایان میکرد .متوجه لباس شب مشکیه جذبم شدم که تا زانو هایم را گرفته بود با یقه قایقی که میکروفن بهش بود
عقب عقب رفت صدای مردم شدت گرفته بود مردم بهم خیره بودند. نه حتما اشتباهی شده بود... همینطور که عقب میرفتم چیزی را احساس کردم به پشتم نگاه کردم مردی هم قد خودم بود با موهای قهوه ای روشن و تقریبا بلند، یک هودی پوشیده بود و به گوشش ایرپاد بود سرش رو تکان داد(کالاهان چی شده) سرم رو تکان دادم میخواستم حضورم را انکار کنم اما جز او حداقل هزاران نفر دیگه دیده بودندم. سعی کردم از مرد فاصله بگیرم نگاه مرد از تماشا چی ها خیلی عمیق تر بود نگاهش مدام دنبالم میکرد پرده صحنه را کنار زدم و رفتم پشت صحنه همه با تعجب بهم خیره شده بودند زنی جلو امد و دستانش را روی شانه ام گذاشت(کلارا؟ خوبی) دستانش را پس زدم و سمت دری که رو برویم بود رفتم
در حالی که سقوط میکردم، احساس میکردم هر لحظه ممکن است بدن و روحم به طور کامل از هم پاشیده شود. انگار هر ذره و سلول وجودم در حال پراکنده شدن و ذوب شدن در این فضای پر از نیروی کشش مرگبار بود.
نور و تاریکی به صورت متناوب در این فضای بیشکل ظاهر و محو میشدند. رنگ ها با طیف های مختلفی مثل نوار هایی در هم آمیخته شده مسیری طولانی را فرا گرفته بودند آبی، قرمز، بنفش، صورتی، زرد و...
گاهی احساس میکردم در حال سقوط در جهت معکوس هستم و گاهی گویی در حال پرواز به سمت بالا بودم. مرزهای زمان و مکان برایم تار و مبهم شده بودند .اصلا مرزی هم بین این دو وجود داشت؟
صداهای عجیبی به گوشم میرسیدند مبهم بودند و در ترکیب شده بودند تشخیص صداها از یک دیگر غیر ممکن بود، انگار بخشی از فضا به صدا درآمده بود. گاهی شبیه زوزه باد و گاهی شبیه نوایی آرام و مسحورکننده. این صداها، گویی قطعاتی از یک آهنگ جادویی بودند که مرا به سمت خود میخواندند. بدون اینکه بخواهم وارد لایه های عمیق تری میشدم و بُعد ها برایم عوض میشد
تمام وجودم در حال متلاشی شدن بود. بوهای غریب و لمس نامحسوسی بهم منتقل میشد. انگار بخشی از وجود من در حال گسترش و پیوند خوردن با جهانی دیگر بود
گویی اتمهای وجودم در حال جابهجایی و انتقال به سمت دیگری بودند. نور و تاریکی اطرافم به طور کامل دگرگون شدند و هر لحظه تصویر جدیدی در برابر چشمانم ظاهر میشد.
چشمانم را بستم و دوباره باز کردم جاذبه دوباره بهم فشار می آور به اطرافم نگاه کردم روی سِن بودم هزاران نفر جلو ام نشسته بودند و بهم خیره شده و منتظر بودند چیزی بگویم، اما چی؟ به دستانم نگاه کردم به یقه باز لباسم یک میکروفن وصل بود کفش های پاشنه بلندم تعادلم را کم کرده بود، اصلا من تاحالا کی پاشنه بلند پوشیده بودم؟ تازه متوجهِ نبود امیلی شدم ترس دیگری در دلم خلق شد
صدای نفسم آنقدر بلند بود که در میکرفن میرفت و در سرتا سر سالن پخش میشد. تپ... تپ. دم... تپ... تپ.. بازدم.... تپ... تپ.... دم..... تپ... تپ... باز دم...
پروژکترها نورشان را روی من منعکس کرده بودند عرق زیادی کرده بودم دستم را به پیشانی ام کشیدم سکوت مردم کم کم داشت شکسته میشد زمزمه ها قابل تشخیص نبودند همان حس نا خوشایند چند لحضه پیش
به تابلوی دیجیتال بزرگ روبروم که به سقف آویزان بود نگاه کردم نوشته بود"کلارا اِل کالاهان؛ متخصص و دانشمند رشته فیزیک هسته ای و بنیان گذار شرکت فناوری هسته ای کالاهان"ضربان قلبم شدت گرفت اسم و فامیل من بود اما من نبودم. تلوزیون های بزرگی که سر تا سر سالن را گرفته بودند من را نشان میدادند، آن موقعه فهمیدم چهره ام چقدر حیرت زده است حتی شاید بیشتر از ترس درونم نمایان میکرد .متوجه لباس شب مشکیه جذبم شدم که تا زانو هایم را گرفته بود با یقه قایقی که میکروفن بهش بود
عقب عقب رفت صدای مردم شدت گرفته بود مردم بهم خیره بودند. نه حتما اشتباهی شده بود... همینطور که عقب میرفتم چیزی را احساس کردم به پشتم نگاه کردم مردی هم قد خودم بود با موهای قهوه ای روشن و تقریبا بلند، یک هودی پوشیده بود و به گوشش ایرپاد بود سرش رو تکان داد(کالاهان چی شده) سرم رو تکان دادم میخواستم حضورم را انکار کنم اما جز او حداقل هزاران نفر دیگه دیده بودندم. سعی کردم از مرد فاصله بگیرم نگاه مرد از تماشا چی ها خیلی عمیق تر بود نگاهش مدام دنبالم میکرد پرده صحنه را کنار زدم و رفتم پشت صحنه همه با تعجب بهم خیره شده بودند زنی جلو امد و دستانش را روی شانه ام گذاشت(کلارا؟ خوبی) دستانش را پس زدم و سمت دری که رو برویم بود رفتم
۳.۵k
۰۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.