وقتی معلم مهد کودکی ... p2
این سری ششم بود تو این هفته که چان زودتر از موقع پایان کلاسا مییومد دنبال برادرزاده اش
سمت میز کاریت رفتی و دوباره دیدیش ..
+ سلام جناب ..
_ سلام .. خوبید ؟
+ مرسی ... تقریبا هم سنیم پس میشه رسمی صحبت نکنیم ؟؟
_ آره حتما .. میخواستم امروزم اگه اجازه بدید (؟) رو ببرمش
+ من که مشکلی ندارم ولی از این به بعد زودتر از پایان کلاسامون نیایید دنبالش
_ قرار نبود رسمی صحبت نکنیم ؟
خنده ای کردی : من ... ببخشید ... من واقعا گیج شدم این چند روز
خنده ای کرد و بهت نگاه کرد : اشکالی نداره
+ میرم (؟) رو صدا کنم وایسا
_ اوهوم منتظرم
رفتی و دختر کوچولوی مورد علاقتو از بین بچه ها در آوردی و بردی پیشش
عین همیشه به هم سلام کردن و تا چند لحظه چان از دختر مقابلش از اتفاقات روزش سوال میکرد
همینطوری با عشق نگاشونم میکردی ..
رابطشون و دوست داشتی واقعا ..
ناخوداگاه حرفی زدی که حتی خودتم از شنیدنش شوکه شدی
( همچین شوهری داشتم غم نداشتم تو زندگیم ... )
با شنیدن حرفی که زدی محکم زدی تو سرت و برگشتی سمت چانی که داشت به حرفت میخندید : بیخشیددد .. منظورم این بود ک...
_ ولی بعید نیست همچین کسی وارد زندگیت شه
گنگ نگاش میکردی
(؟) : میدونستم شما به هم میایید
با اینکه چان همیشه از این حرف دختر کوچولو شوکه میشد اما ایندفعه فرق داشت ... با یه لبخند رضایت مندی به تو و برادر زاده اش نگاه کرد
چان : نمیدونم ... شاید .... تا بعد
دست دختر و گرفت و برد از محل ساختمون بیرون
و تو میدونی و یه مشت فکر درباره ی اینکه چرا همچین ری اکشنی نشون داد
سمت میز کاریت رفتی و دوباره دیدیش ..
+ سلام جناب ..
_ سلام .. خوبید ؟
+ مرسی ... تقریبا هم سنیم پس میشه رسمی صحبت نکنیم ؟؟
_ آره حتما .. میخواستم امروزم اگه اجازه بدید (؟) رو ببرمش
+ من که مشکلی ندارم ولی از این به بعد زودتر از پایان کلاسامون نیایید دنبالش
_ قرار نبود رسمی صحبت نکنیم ؟
خنده ای کردی : من ... ببخشید ... من واقعا گیج شدم این چند روز
خنده ای کرد و بهت نگاه کرد : اشکالی نداره
+ میرم (؟) رو صدا کنم وایسا
_ اوهوم منتظرم
رفتی و دختر کوچولوی مورد علاقتو از بین بچه ها در آوردی و بردی پیشش
عین همیشه به هم سلام کردن و تا چند لحظه چان از دختر مقابلش از اتفاقات روزش سوال میکرد
همینطوری با عشق نگاشونم میکردی ..
رابطشون و دوست داشتی واقعا ..
ناخوداگاه حرفی زدی که حتی خودتم از شنیدنش شوکه شدی
( همچین شوهری داشتم غم نداشتم تو زندگیم ... )
با شنیدن حرفی که زدی محکم زدی تو سرت و برگشتی سمت چانی که داشت به حرفت میخندید : بیخشیددد .. منظورم این بود ک...
_ ولی بعید نیست همچین کسی وارد زندگیت شه
گنگ نگاش میکردی
(؟) : میدونستم شما به هم میایید
با اینکه چان همیشه از این حرف دختر کوچولو شوکه میشد اما ایندفعه فرق داشت ... با یه لبخند رضایت مندی به تو و برادر زاده اش نگاه کرد
چان : نمیدونم ... شاید .... تا بعد
دست دختر و گرفت و برد از محل ساختمون بیرون
و تو میدونی و یه مشت فکر درباره ی اینکه چرا همچین ری اکشنی نشون داد
۱۰.۴k
۰۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.