پارت◇⁵⁴
دوساعت گذشت گفت:ن
رسما با خاک یکسانم کرد...نمیدونم چرا اشک تو چشمام جمع شد ...واقعا واسه یه شکلات تلخ ...مثل بچه ها نق میزدم ...بغضم گرفته بود ...خیلی بی صدا شکست ...اروم قطره های اشکم دستمو خیس کردن ...گریم حتی واسه خودمم عجیب بود..با صدای فین فین کلافه برگشت گفت :باز چته ...
با بعضی که توی صدام بود گفتم:هی..هیچی
و به بیرون خیره شدم ...بعد پنج مین چشمام داشت گیج میزد ...که ماشین با ضرب وایساد و با مخ رفتم تو داشبورد ... اخ بلندی گفتم و سرم و گرفتم ...صداش از پشت گوشم اومد که خیلی ریلکس گفت:چت شد...
چیزی نگفتم ...مثل اینکه عصبانی شد و شونم و گرفت و یه دفعه برگردوندم سمت خودش ...دستم از سرم افتاد و خیره بهش نگاه کردم که نگاهش به سرم بود ...دستشو زد بهش که اخ ریزی گفتم ....
تهیونگ:چیزی نشده ...یکم کبود شد ...چرا مثل ادم کمربند نمیبندی...
بیا ...کل اتفاقای دنیا سر من بدبخت میافته اخر بدهکار میشم ...با بغض گفتم:ار..اربا...
تهیونگ:زهر مار و ارباب ...حیف جاش نیست وگرنه ....پوففففف....پیاده شو
بعد از این حرفش پیاده شد و یکم به جاش زل زدم که با ضربه های محکم به شیشه سه متر پریدم هوا ...امروز همشه به ترسیدن گذشت اینم بار چهارم...از ماشین پیاده شدم و چشمم دنبال عمارت بود ولی ...عمارتی در کار نبود ...پشت سرش قدم برداشتم که وارد یه فروشگاه بزرگ شد ...مثل برق گرفته شوک شده بودم ...که برگشت سمتم ..با اخمای تو هم
گفت:چی میخوای؟
بی اراده با ذوق و بدون فکر گفتم:تلخ...
تهیونگ:چی تلخ؟...فک نکنم اینجا تلخ بفروشن...
لبمو گاز گرفتم و نگام و دادم پایین..از خنگی خودمه دیگ ...تلخ چی ؟؟...نگاهی به اطراف کردم و تا یه چیز پیدا کنم ...دستمو بهم کوبیدم و گفتم:هاا...کاکائو تلخ
با مکث نگاهی بهم کرد و بی هیچ حرفی رفت سمت شکلات ها و داشت نگاشو میکرد ...دست برد سمته یکی و برش داشت ...رفتم وایسادم بغلش و نگاهه شکلات های که به ترتیب توی قفسه بودن نگاه میکردم ...چشمم به کاکائو شیری افتاد ...حالم بهم خورد ...چیه اخه ...خوردن نداره که ...نگامو دادم به ارب...تهیونگ ...داشت میرفت سمت صندوق منم رفتم بغل دستش ...که دیدم دوتا کاکائو برداشته یکیش ...شیرین ...یکیش ۷۶ درصد...بی اراده چنگ زدم و کاکائو رو برداشتم و گفتم:اینا که شیرینه ...
تهیونگ:مشکل بینایی داری؟...
کاکائو ۷۶ درصد و بهم نشون دادو گفت:پس این چیه؟؟
با لبای اویزون گفتم:این که تلخ نیست
یکی از ابروهاش رفت بالا گفت:پس چی تلخه؟
دوباره رفتم سمت قفسه و یه نگاهی بهش کردم چشمم که بهش افتاد از ذوق کاکائو رو انداختم و اون و برداشتم دوباره رفتم سمت صندوق گذاشتمش روی میز...نگاهش رفت سمتشو با دیدنش تقریبا داد زد:۹۹ درصد ؟؟!!!
لبو جمع کردم و کله مو بالا پایین کردم ...
خیلی اروم جوری که فقط خودم بشنوم گفت:خب میگفتی زهرمار میخوام ...خودم واست جور میکردم ...
حرصی نگاهش کردم و ترجیح دادم هیچی نگم ...فقط الکی کشش میدم همین ...
....
رسما با خاک یکسانم کرد...نمیدونم چرا اشک تو چشمام جمع شد ...واقعا واسه یه شکلات تلخ ...مثل بچه ها نق میزدم ...بغضم گرفته بود ...خیلی بی صدا شکست ...اروم قطره های اشکم دستمو خیس کردن ...گریم حتی واسه خودمم عجیب بود..با صدای فین فین کلافه برگشت گفت :باز چته ...
با بعضی که توی صدام بود گفتم:هی..هیچی
و به بیرون خیره شدم ...بعد پنج مین چشمام داشت گیج میزد ...که ماشین با ضرب وایساد و با مخ رفتم تو داشبورد ... اخ بلندی گفتم و سرم و گرفتم ...صداش از پشت گوشم اومد که خیلی ریلکس گفت:چت شد...
چیزی نگفتم ...مثل اینکه عصبانی شد و شونم و گرفت و یه دفعه برگردوندم سمت خودش ...دستم از سرم افتاد و خیره بهش نگاه کردم که نگاهش به سرم بود ...دستشو زد بهش که اخ ریزی گفتم ....
تهیونگ:چیزی نشده ...یکم کبود شد ...چرا مثل ادم کمربند نمیبندی...
بیا ...کل اتفاقای دنیا سر من بدبخت میافته اخر بدهکار میشم ...با بغض گفتم:ار..اربا...
تهیونگ:زهر مار و ارباب ...حیف جاش نیست وگرنه ....پوففففف....پیاده شو
بعد از این حرفش پیاده شد و یکم به جاش زل زدم که با ضربه های محکم به شیشه سه متر پریدم هوا ...امروز همشه به ترسیدن گذشت اینم بار چهارم...از ماشین پیاده شدم و چشمم دنبال عمارت بود ولی ...عمارتی در کار نبود ...پشت سرش قدم برداشتم که وارد یه فروشگاه بزرگ شد ...مثل برق گرفته شوک شده بودم ...که برگشت سمتم ..با اخمای تو هم
گفت:چی میخوای؟
بی اراده با ذوق و بدون فکر گفتم:تلخ...
تهیونگ:چی تلخ؟...فک نکنم اینجا تلخ بفروشن...
لبمو گاز گرفتم و نگام و دادم پایین..از خنگی خودمه دیگ ...تلخ چی ؟؟...نگاهی به اطراف کردم و تا یه چیز پیدا کنم ...دستمو بهم کوبیدم و گفتم:هاا...کاکائو تلخ
با مکث نگاهی بهم کرد و بی هیچ حرفی رفت سمت شکلات ها و داشت نگاشو میکرد ...دست برد سمته یکی و برش داشت ...رفتم وایسادم بغلش و نگاهه شکلات های که به ترتیب توی قفسه بودن نگاه میکردم ...چشمم به کاکائو شیری افتاد ...حالم بهم خورد ...چیه اخه ...خوردن نداره که ...نگامو دادم به ارب...تهیونگ ...داشت میرفت سمت صندوق منم رفتم بغل دستش ...که دیدم دوتا کاکائو برداشته یکیش ...شیرین ...یکیش ۷۶ درصد...بی اراده چنگ زدم و کاکائو رو برداشتم و گفتم:اینا که شیرینه ...
تهیونگ:مشکل بینایی داری؟...
کاکائو ۷۶ درصد و بهم نشون دادو گفت:پس این چیه؟؟
با لبای اویزون گفتم:این که تلخ نیست
یکی از ابروهاش رفت بالا گفت:پس چی تلخه؟
دوباره رفتم سمت قفسه و یه نگاهی بهش کردم چشمم که بهش افتاد از ذوق کاکائو رو انداختم و اون و برداشتم دوباره رفتم سمت صندوق گذاشتمش روی میز...نگاهش رفت سمتشو با دیدنش تقریبا داد زد:۹۹ درصد ؟؟!!!
لبو جمع کردم و کله مو بالا پایین کردم ...
خیلی اروم جوری که فقط خودم بشنوم گفت:خب میگفتی زهرمار میخوام ...خودم واست جور میکردم ...
حرصی نگاهش کردم و ترجیح دادم هیچی نگم ...فقط الکی کشش میدم همین ...
....
۱۶۵.۲k
۰۹ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.