فیک«دختر کوچولوی من»فصل دو part 8
اروم کمرشو نوازش میکنه تا خوابش ببره…
چند ساعت بعد:
ته ویو
صبح با الارم ساعت از خواب بیدار شدم ات هم بیدار شد اما دوباره خوابش برد…از شدت بامزه بودنش دلم میخواد غش کنم باورم نمیشه ۱۸ سالش شده حتی ۴ سالم براش زیاده…بعد اینکه یکم بهش خیره شدم رفتم سمت اشپزخونه دیدم ته جون روی کاناپه نشسته و داره یه سری برگه رو بررسی میکنه…
ته: سلام…چیکار میکنی؟
ته جون: راستش یه شرکت خیلی خوب بهمون پیشنهاد همکاری داده مثل اینکه یکی از سهام دارای بزرگش میخواد سهامشو بفروشه…واقعا شرکت خوبیه سهامشم پر سوده…دارم بررسیش میکنم
ته: چطوره سهامو برای ات به عنوان هدیه بگیرم؟
ته جون:(😐)
ته: پس همینکارو میکنم
ته جون: باشه هر جور خودت میدونی…بیا قبل اینکه ات بیدار شه صبحونه درست کنیم
ته: باشه…
درحال درست کردن صبحونه:
ته جون: هیونگ نمک کجاست
ته: همونجا
ته جون: همونجا دقیقا کجای اشپزخونه میشه
ته: همونجاس دیگه…درست نگاه کن
ته جون: درست ادرس بده
ته: بخدا اگه بیامو اونجا باشه میندازمت بیرون
ته جون: خودت بیا ببین نیست
ته: اومدم…ایناها چشما کورتو باز میکردی میدیدش گمشو بیرون ببینم
ته جون: واقعا میخوای بندازیم بیرون
ته: اره
ات: چیشده…چرا داد و بیداد میکنید(با خمیازه و خوابالود)
ته: صبح بخیر…ببخشید بیدارت کردیم
ته جون: چی؟خدایا
ته: ساکت برو بیرون ببینم
ات: چرا بیرونش میکنی
ته: نمک جلو چشمش بود میگفت کجاست
ته جون: باشه بابا ببخشید
ته: بشین تا صبحونرو بخوریم
ته جون: دیشب چطور گذشت؟
ات: خوب بود…واقعا خوب بود
ته:(لبخند میزنه)
ته جون: راستی ات…تهیونگ میخواد برات سهامه یه شرکتو بخره
ات: نه نمیشه
ته: چرا نمیشه؟
ات: من هنوز خیلی کوچیکم نمیتونم ادارش کنم
ته: میتونی نگران نباش یادت میدم..(با چشمک)
ات: اما تهیونگ مطمعنی؟
ته: معلومه دختر کوچولوم بلاخره باید این چیزارو یاد بگیره(دستشو میکشه رو سر ات)
ته جون:(😑)
ته: براچی قیافتو اینجوری میکنی(🤨)
ته جون: هیچی
راستی بچه ها تولدمه😂🙂
چند ساعت بعد:
ته ویو
صبح با الارم ساعت از خواب بیدار شدم ات هم بیدار شد اما دوباره خوابش برد…از شدت بامزه بودنش دلم میخواد غش کنم باورم نمیشه ۱۸ سالش شده حتی ۴ سالم براش زیاده…بعد اینکه یکم بهش خیره شدم رفتم سمت اشپزخونه دیدم ته جون روی کاناپه نشسته و داره یه سری برگه رو بررسی میکنه…
ته: سلام…چیکار میکنی؟
ته جون: راستش یه شرکت خیلی خوب بهمون پیشنهاد همکاری داده مثل اینکه یکی از سهام دارای بزرگش میخواد سهامشو بفروشه…واقعا شرکت خوبیه سهامشم پر سوده…دارم بررسیش میکنم
ته: چطوره سهامو برای ات به عنوان هدیه بگیرم؟
ته جون:(😐)
ته: پس همینکارو میکنم
ته جون: باشه هر جور خودت میدونی…بیا قبل اینکه ات بیدار شه صبحونه درست کنیم
ته: باشه…
درحال درست کردن صبحونه:
ته جون: هیونگ نمک کجاست
ته: همونجا
ته جون: همونجا دقیقا کجای اشپزخونه میشه
ته: همونجاس دیگه…درست نگاه کن
ته جون: درست ادرس بده
ته: بخدا اگه بیامو اونجا باشه میندازمت بیرون
ته جون: خودت بیا ببین نیست
ته: اومدم…ایناها چشما کورتو باز میکردی میدیدش گمشو بیرون ببینم
ته جون: واقعا میخوای بندازیم بیرون
ته: اره
ات: چیشده…چرا داد و بیداد میکنید(با خمیازه و خوابالود)
ته: صبح بخیر…ببخشید بیدارت کردیم
ته جون: چی؟خدایا
ته: ساکت برو بیرون ببینم
ات: چرا بیرونش میکنی
ته: نمک جلو چشمش بود میگفت کجاست
ته جون: باشه بابا ببخشید
ته: بشین تا صبحونرو بخوریم
ته جون: دیشب چطور گذشت؟
ات: خوب بود…واقعا خوب بود
ته:(لبخند میزنه)
ته جون: راستی ات…تهیونگ میخواد برات سهامه یه شرکتو بخره
ات: نه نمیشه
ته: چرا نمیشه؟
ات: من هنوز خیلی کوچیکم نمیتونم ادارش کنم
ته: میتونی نگران نباش یادت میدم..(با چشمک)
ات: اما تهیونگ مطمعنی؟
ته: معلومه دختر کوچولوم بلاخره باید این چیزارو یاد بگیره(دستشو میکشه رو سر ات)
ته جون:(😑)
ته: براچی قیافتو اینجوری میکنی(🤨)
ته جون: هیچی
راستی بچه ها تولدمه😂🙂
۳۴.۱k
۰۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.