silent life̽
silent life̽
زندگی بیصدا̽
part1 ̂
پارت اول̂
.
.
.
زندگی برام بی معنی بود چیزی ب اسم زندگی برای من وجود نداشت!..هه شاید عجیب باشه ول زندگیه من خاموشه ...تاریک...بیصدا..! از خودم متنفرم ...از خانوادم ..پدرم..هه! اونم چ پدری!...مادرم..اونم چ مادری !هه ...تنها کسایی ک همدم و همدردم بودن کوک و جیمین یعنی برادرام بودن...قراره بعد پدرم اونا جانشینش بشن.!
زندگی ی اجباری عنه
فوت شدن انگاری همه
موزیک تنها دلداری منه
تتل ــ ا.ت....هییی شعار زندگیمه .چیزی جز این ندارم
.
.
.
.
فردا ــ قصر خانواده جئون
پدر ا.ت: ملکه ی من؟ اماده ای ؟! مادر ا.ت:عزیزم تموم شدم خوبم؟ پدر ا.ت:عالی هستی ملکه مینهو..اااا فق ا.ت اماده شده؟ چون یکم دیره !مادر ا.ت:ممنون پادشاه شین وو ...اره فک کنم امادس وایسا برم صداش بزنم ...شین وو(همون پدر ا.ت):باشه عزیزم متنظرم...مینهو(همون مادر ا.ت):ا.ت دخترم ...اماده شدی؟ ا.ت:اره امادم ...مینهو:خب بیا بریم ..ا.ت اومد بیرون خدای من خیلی زیبا شده بود ..درست مصل ی فرشته بود اما فق بال و پر نداشت ...ا.ت:مامان ب چی نگا میکنی؟ مینهو:هیچی عزیزم بریم ...
از دید ا.ت
امشب ی مراسم سلطنتی به افتخار برگشت پسر اقای کیم ته مین یعنی کیم تهیونگ برگزار شده بود...قرار بود ماهم بریم ...میخاستم ی لباس ساده بپوشم ولی خدمتکارا و مامانم اصرار کردن لباس خیلی زیبایی بپوشم منم مگ متونم رو حرفشون حرف بزنم:)؟ لباسو پوشیدم و ی ارایش ملایم کردم...مامان و بابا و کوک و جیمین و خدمتکارا ی جوری نگا میکردن...وقتی خودمو تو ایینه دیدم متوجه شدم که زیباییم غیر قابل توصیفه ...! بعد چن دقیقه ب کاخ اقای کیم رسیدیم ...مهمونیه خیلی بزرگی بود همه خانواده های سلطنتی بودن!.. همه دخترا بیست کیلو ارایش کرده بودن و عشوه های خرکی میومدن و لباساشون باز بود اکثراً..! من ک همین جوری داشتم نگا میکردم و بی دلیل میخندیدم ..مامان و بابا رفتن وسط برقصن ..کوکم با دوس دخترش و جیمینم با دوس دخترش رفتن وسط برقصن...منم تنها نشسته بودم ...هومم تو فکر بودم ..کمی که به اطراف نگا کردم دیدم خیلیا دارن نگام میکنن و دهنشون وامونده!. یهو وسط رقص برقا خاموش شد ...! بعدش تنها نور سفید تلخی روی ی نفر بود...! اونم داشت ب سالن میومد بعدش اون نور سفید تلخ محو شد ..! بعد حدودا دو دقیقه برقا روشن شد و همه دست و سوت و جیغ و هوراا کشیدن ..! هممم چقدر مصخره بود خیلی بی معنی ..! بعدش نمدونم کی بود گفت که دخترای خانواده های سلطنتی بیان تا جناب کیم تهیونگ پسر پادشاه کیم ته مین از بین دخترا تنها یک دختر بسیار زیبا رو انتخاب کنه تا باهاش برقصه و باهم اشنا شن ...همه دخترا رفتن ...اخ که چقدر هرزن ..! بعدش پدرم اومد سمتم ..شین وو: عزیزم پاشو برو مطمئنم تهیونگ تو رو پسند میکنه ! شکی درش نیس! ... ا.ت: نمخوام بابا...
زندگی بیصدا̽
part1 ̂
پارت اول̂
.
.
.
زندگی برام بی معنی بود چیزی ب اسم زندگی برای من وجود نداشت!..هه شاید عجیب باشه ول زندگیه من خاموشه ...تاریک...بیصدا..! از خودم متنفرم ...از خانوادم ..پدرم..هه! اونم چ پدری!...مادرم..اونم چ مادری !هه ...تنها کسایی ک همدم و همدردم بودن کوک و جیمین یعنی برادرام بودن...قراره بعد پدرم اونا جانشینش بشن.!
زندگی ی اجباری عنه
فوت شدن انگاری همه
موزیک تنها دلداری منه
تتل ــ ا.ت....هییی شعار زندگیمه .چیزی جز این ندارم
.
.
.
.
فردا ــ قصر خانواده جئون
پدر ا.ت: ملکه ی من؟ اماده ای ؟! مادر ا.ت:عزیزم تموم شدم خوبم؟ پدر ا.ت:عالی هستی ملکه مینهو..اااا فق ا.ت اماده شده؟ چون یکم دیره !مادر ا.ت:ممنون پادشاه شین وو ...اره فک کنم امادس وایسا برم صداش بزنم ...شین وو(همون پدر ا.ت):باشه عزیزم متنظرم...مینهو(همون مادر ا.ت):ا.ت دخترم ...اماده شدی؟ ا.ت:اره امادم ...مینهو:خب بیا بریم ..ا.ت اومد بیرون خدای من خیلی زیبا شده بود ..درست مصل ی فرشته بود اما فق بال و پر نداشت ...ا.ت:مامان ب چی نگا میکنی؟ مینهو:هیچی عزیزم بریم ...
از دید ا.ت
امشب ی مراسم سلطنتی به افتخار برگشت پسر اقای کیم ته مین یعنی کیم تهیونگ برگزار شده بود...قرار بود ماهم بریم ...میخاستم ی لباس ساده بپوشم ولی خدمتکارا و مامانم اصرار کردن لباس خیلی زیبایی بپوشم منم مگ متونم رو حرفشون حرف بزنم:)؟ لباسو پوشیدم و ی ارایش ملایم کردم...مامان و بابا و کوک و جیمین و خدمتکارا ی جوری نگا میکردن...وقتی خودمو تو ایینه دیدم متوجه شدم که زیباییم غیر قابل توصیفه ...! بعد چن دقیقه ب کاخ اقای کیم رسیدیم ...مهمونیه خیلی بزرگی بود همه خانواده های سلطنتی بودن!.. همه دخترا بیست کیلو ارایش کرده بودن و عشوه های خرکی میومدن و لباساشون باز بود اکثراً..! من ک همین جوری داشتم نگا میکردم و بی دلیل میخندیدم ..مامان و بابا رفتن وسط برقصن ..کوکم با دوس دخترش و جیمینم با دوس دخترش رفتن وسط برقصن...منم تنها نشسته بودم ...هومم تو فکر بودم ..کمی که به اطراف نگا کردم دیدم خیلیا دارن نگام میکنن و دهنشون وامونده!. یهو وسط رقص برقا خاموش شد ...! بعدش تنها نور سفید تلخی روی ی نفر بود...! اونم داشت ب سالن میومد بعدش اون نور سفید تلخ محو شد ..! بعد حدودا دو دقیقه برقا روشن شد و همه دست و سوت و جیغ و هوراا کشیدن ..! هممم چقدر مصخره بود خیلی بی معنی ..! بعدش نمدونم کی بود گفت که دخترای خانواده های سلطنتی بیان تا جناب کیم تهیونگ پسر پادشاه کیم ته مین از بین دخترا تنها یک دختر بسیار زیبا رو انتخاب کنه تا باهاش برقصه و باهم اشنا شن ...همه دخترا رفتن ...اخ که چقدر هرزن ..! بعدش پدرم اومد سمتم ..شین وو: عزیزم پاشو برو مطمئنم تهیونگ تو رو پسند میکنه ! شکی درش نیس! ... ا.ت: نمخوام بابا...
۲۴.۱k
۰۵ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.