۷۴
فردا
ا/ت
خودم تنها خونه بودم نشسته بودم داشتم تلویزیون میدیدیم یه صدایی رفتم نگاه کردم
تهیونگ: ا/ت
پسره بود
تهیونگ: خوبی؟
ا/ت: تو اینجا چیکار میکنی؟
تهیونگ: میخوام کمکت کنم فقط به حرفم گوش کن قبل از اینکه تهجون برگرده میزارم بیای فقط بیا دنبالم
ا/ت: چرا باید بیام
تهیونگ: از دیروز تا الان برات سوال نشده که دخترت کجاست؟
ا/ت: تهجون گفت با مهد کودک میخواد بره اردو
تهیونگ: بیا دنبالم
ا/ت: نمیام
تهیونگ: چرا؟
ا/ت: میخوای مجبورم کنی
تهیونگ: میدونستم قبول نمیکنی
دستمو گرفت
ا/ت: ولم کن
تهیونگ: ببخشید مجبورم بخاطر زندگیمون یه امپول بی هوش کننده به دستش تزریق کردم
ا/ت: اییی...
سرم گیج رفت و بیهوش شدم
دو ساعت بعد
به هوش اومدم چشمامو باز کردم تو یه اتاق بودم رو یه صندلی نشسته بودم دستام و پاهام بسته بود
تهیونگ: بهوش اومدی خوبی؟
ا/ت: چرا دستامو بستی؟
تهیونگ:محکم نبستم فقط میخوام نری
ا/ت: از من چی میخوای؟
تهیونگ: ا/ت تهجون بهت دروغ میگه او با تو ازدواج نکرده ولی بوران دختر توعه
ا/ت: بوران؟
تهیونگ: اره بوران دختر من و تو
ا/ت: دروغ میگی؟
تهیونگ: دروغ نمیگم به شناسنامه اعتقاد داری ببین مگه این اسم تو نیست ببین
ا/ت: من این جمله رو قبلا یه جا شنیده بودم
تهیونگ: خودم بهت گفته بودم ا/ت ا/ت باید گوش بدی پدر و مادر تو زندست پدر و مادر منم زنده هستن تهجون فقط مربی رقصته وبه دروغ میگه که دوست داره
ا/ت: چی؟
تهیونگ: ما از پنج سالگی باهم بزرگ شدیم من تهیونگم تهیونگ این عکاسارو ببین عکسای بچگیمون هست
ا/ت: دروغه؟
تهیونگ: چه دروغی؟ ببین این عکس هم عکس ازدواجمون این عکس هم عکس ۱سالگی بورانه ا/ت ما واقعا همو دوست داریم چرا به تهجون نگفتی که عکساتون رو نشون بده
ا/ت: گفت که من علاقه ای به عکس گرفتن ندارم
تهیونگ: برعکس تو عاشق عکس گرفتنی هرجایی میفرفتی عکس میگرفتی تو عاشق اشپزی هم هستی حتی یه رستوران هم درست کردیم باهم یعنی روز تولدت سورپرایزت کردم نقشه رستوران خودت کشیدی یادت رفته؟
با حرفاش قلبم خیلی درد گرفته بود و داشتم اشک میریختم و یه صحنه هایی تو ذهنم میومد سرم شدید داشت درد میگرفت
ا/ت: سرم درد میکنه
تهیونگ: باید درد بکشی تا یادت بیاد
🧠:
ا/ت: تهیونگ
تهیونگ: جانم عشقم
ا/ت: میشه نری
تهیونگ:فدات بشم نمیتونم خودم میخوام نرم ولی چیکار کنم
ا/ت: دلم برات تنگ میشه
.....
تهیونگ: سلام
ا/ت: سلام
م: سلام
تهیونگ: سلام خاله من مامان و بابام رو گم کردم نمیدونم چیکار کنم
.....
ا/ت: تهیونگ بیا جدا شیم
.......
سوآ: ا/ت من رو چونهو کراشم
......
بوران: مامان امروز بریم شهربازی؟
ا/ت: اره قربونت بشم
......
ا/ت: اییی سرمم
تهیونگ
ا/ت داشت جیغ میزد و گریه میکرد دستشو گذاشته بود رو سرش که بیهوش شد
#فیک
#سناریو
ا/ت
خودم تنها خونه بودم نشسته بودم داشتم تلویزیون میدیدیم یه صدایی رفتم نگاه کردم
تهیونگ: ا/ت
پسره بود
تهیونگ: خوبی؟
ا/ت: تو اینجا چیکار میکنی؟
تهیونگ: میخوام کمکت کنم فقط به حرفم گوش کن قبل از اینکه تهجون برگرده میزارم بیای فقط بیا دنبالم
ا/ت: چرا باید بیام
تهیونگ: از دیروز تا الان برات سوال نشده که دخترت کجاست؟
ا/ت: تهجون گفت با مهد کودک میخواد بره اردو
تهیونگ: بیا دنبالم
ا/ت: نمیام
تهیونگ: چرا؟
ا/ت: میخوای مجبورم کنی
تهیونگ: میدونستم قبول نمیکنی
دستمو گرفت
ا/ت: ولم کن
تهیونگ: ببخشید مجبورم بخاطر زندگیمون یه امپول بی هوش کننده به دستش تزریق کردم
ا/ت: اییی...
سرم گیج رفت و بیهوش شدم
دو ساعت بعد
به هوش اومدم چشمامو باز کردم تو یه اتاق بودم رو یه صندلی نشسته بودم دستام و پاهام بسته بود
تهیونگ: بهوش اومدی خوبی؟
ا/ت: چرا دستامو بستی؟
تهیونگ:محکم نبستم فقط میخوام نری
ا/ت: از من چی میخوای؟
تهیونگ: ا/ت تهجون بهت دروغ میگه او با تو ازدواج نکرده ولی بوران دختر توعه
ا/ت: بوران؟
تهیونگ: اره بوران دختر من و تو
ا/ت: دروغ میگی؟
تهیونگ: دروغ نمیگم به شناسنامه اعتقاد داری ببین مگه این اسم تو نیست ببین
ا/ت: من این جمله رو قبلا یه جا شنیده بودم
تهیونگ: خودم بهت گفته بودم ا/ت ا/ت باید گوش بدی پدر و مادر تو زندست پدر و مادر منم زنده هستن تهجون فقط مربی رقصته وبه دروغ میگه که دوست داره
ا/ت: چی؟
تهیونگ: ما از پنج سالگی باهم بزرگ شدیم من تهیونگم تهیونگ این عکاسارو ببین عکسای بچگیمون هست
ا/ت: دروغه؟
تهیونگ: چه دروغی؟ ببین این عکس هم عکس ازدواجمون این عکس هم عکس ۱سالگی بورانه ا/ت ما واقعا همو دوست داریم چرا به تهجون نگفتی که عکساتون رو نشون بده
ا/ت: گفت که من علاقه ای به عکس گرفتن ندارم
تهیونگ: برعکس تو عاشق عکس گرفتنی هرجایی میفرفتی عکس میگرفتی تو عاشق اشپزی هم هستی حتی یه رستوران هم درست کردیم باهم یعنی روز تولدت سورپرایزت کردم نقشه رستوران خودت کشیدی یادت رفته؟
با حرفاش قلبم خیلی درد گرفته بود و داشتم اشک میریختم و یه صحنه هایی تو ذهنم میومد سرم شدید داشت درد میگرفت
ا/ت: سرم درد میکنه
تهیونگ: باید درد بکشی تا یادت بیاد
🧠:
ا/ت: تهیونگ
تهیونگ: جانم عشقم
ا/ت: میشه نری
تهیونگ:فدات بشم نمیتونم خودم میخوام نرم ولی چیکار کنم
ا/ت: دلم برات تنگ میشه
.....
تهیونگ: سلام
ا/ت: سلام
م: سلام
تهیونگ: سلام خاله من مامان و بابام رو گم کردم نمیدونم چیکار کنم
.....
ا/ت: تهیونگ بیا جدا شیم
.......
سوآ: ا/ت من رو چونهو کراشم
......
بوران: مامان امروز بریم شهربازی؟
ا/ت: اره قربونت بشم
......
ا/ت: اییی سرمم
تهیونگ
ا/ت داشت جیغ میزد و گریه میکرد دستشو گذاشته بود رو سرش که بیهوش شد
#فیک
#سناریو
۲.۳k
۰۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.