فیک جیمین دوبال عجیب
فیک جیمین دوبال عجیب
(پارت۹)
از زبان ات
رفتیم داخل شرکت من دستیار جیمینم هرجا میرفت منم پشت سرش میرفتم میز کارمو نشون داد روبه روی در اتاق جیمین بود از پنجره میشد جیمینو دید بهم گفت حاضری ات گفتم بله اقای پارک گفت بهم بگو جیمین گفتم باشه بعد از یه روز کاری خسته کننده سوار ماشین شدم رفتم خونه ارو گفت فکر کنم جیمین ازت خوشش میاد گفتم چطور گفت ات واست ماشین خریده راننده گذاشته اونجایی که داشتی غرق میشدی اون تورو نجات داد گفتم خب معنی نداره بچه چشم پاکیه بروغذاتو بپز تا از این بیشتر بهت ن.ر.ی.د.م باش داشتم باخودم فکر میکردم فردا بعداز ظهر مرخصی میگیرم تا اخرین جلسه رو اموزش بدم رفتم خوابیدم صبح بیدارشدم با رانند رفتم شرکت جیمین اومد بهم یه لبخند زدو رفت رفتم اتاقش تا مرخصی بعد از ظهرو بگیرم در زدم گفت بیا داخل رفتم گفتم جیمین بعد از ظهر اخرین جلسه شنا گفت باشه باهم میریم گفت بشین نشستم قهوه سفارش داد گفت ات چرا رانندگی یاد نگرفتی گفتم بچه بودم خیلی ارزو داشتم بعد از اینکه مامانم بایه مرد دیگه رفت منو تنهاگذاشت ما دیگه پول نداشتیم بزرگ تر که شدم خواسته هام در حد یه ارزو موند تصمیم گرفتم کمک دست پدرم بشم و بیخیال ارزو هام شدم جیمین گفت باشه ولی الان میتونی یاد بگیری هنوز جوونی گفتم باشه فکرامو میکنم رفتم از اتاقش بیرون
(پارت۹)
از زبان ات
رفتیم داخل شرکت من دستیار جیمینم هرجا میرفت منم پشت سرش میرفتم میز کارمو نشون داد روبه روی در اتاق جیمین بود از پنجره میشد جیمینو دید بهم گفت حاضری ات گفتم بله اقای پارک گفت بهم بگو جیمین گفتم باشه بعد از یه روز کاری خسته کننده سوار ماشین شدم رفتم خونه ارو گفت فکر کنم جیمین ازت خوشش میاد گفتم چطور گفت ات واست ماشین خریده راننده گذاشته اونجایی که داشتی غرق میشدی اون تورو نجات داد گفتم خب معنی نداره بچه چشم پاکیه بروغذاتو بپز تا از این بیشتر بهت ن.ر.ی.د.م باش داشتم باخودم فکر میکردم فردا بعداز ظهر مرخصی میگیرم تا اخرین جلسه رو اموزش بدم رفتم خوابیدم صبح بیدارشدم با رانند رفتم شرکت جیمین اومد بهم یه لبخند زدو رفت رفتم اتاقش تا مرخصی بعد از ظهرو بگیرم در زدم گفت بیا داخل رفتم گفتم جیمین بعد از ظهر اخرین جلسه شنا گفت باشه باهم میریم گفت بشین نشستم قهوه سفارش داد گفت ات چرا رانندگی یاد نگرفتی گفتم بچه بودم خیلی ارزو داشتم بعد از اینکه مامانم بایه مرد دیگه رفت منو تنهاگذاشت ما دیگه پول نداشتیم بزرگ تر که شدم خواسته هام در حد یه ارزو موند تصمیم گرفتم کمک دست پدرم بشم و بیخیال ارزو هام شدم جیمین گفت باشه ولی الان میتونی یاد بگیری هنوز جوونی گفتم باشه فکرامو میکنم رفتم از اتاقش بیرون
۴.۶k
۰۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.