پارت ۲۱ : خوابش میومد و خسته بود .
پارت ۲۱ : خوابش میومد و خسته بود .
مجبور شدم بهش شیر بدم تا زودتر خوابش ببره و اگر نه اینجوری کلافه میشدم .
نوک سینمو دهنش دادم و وحشیانه میمکید .
آخ اینم مثل پدرش وحشیه
جیمین رو دیدم که داشت میومد .
چه حلال زاده
یک جعبه بزرگ دستش چیزی بود .
گذاشت صندلی عقب جلو نشست که گفتم : هیشش اروم درو ببند .
درو اروم بست . گفتم : چی خریدی؟ جیمین : یک جعبه جوراب من : اوه شت....پولام .
جیمین حافظشو از دست داده بود . همین جمله کافی بود بغض رو تو گلوم بندازه .
رفتیم خونه . بچه و رو مبل خوابوندم .
رفتم تو اتاق که دیدم جونگ کوک موهاش خیسه و یک حوله دور خودش پیچونده .
خودمو چرخوندم و محکم کوبوندم تو سرم .
درو بستم . این بچه هم یاد نمیگیره که آقا...در ...اتاق...را...ببند .
ساعت های هفت بود که باید حاضر میشدیم که بریم خونه وی و تولدشو سوپیرایز کنیم .
آ..ببخشیو سوپرایز
یک دامن مشکی کوتاه پوشیدم و با یک لباس سفید بافتنی و داشتم و استیناش نصف انگشتامو میپوشوند . لونیرا تازه از خواب بیدار شده رو حاضر میکردم .
گیج بود بیچاره .
دور پتو پیچوندمش و رفتیم .
جونگ کوک نشست پشت فرمون و پشت بندش جیمین اومد . حالش خوب شده بود و فقط یکم پای راستشو میکشید که خب اثرات تصادف بوده . خیلی خوشتیپ شده بود .
حرکت کردیم و رسیدیم خونه تهیونگ .
کوک گفت : من ماشینو جلو تر پارک میکنم شما برید .
پیاده شدیم و رفتیم داخل .
تو اسانسور ( عه برد های اسانسور..الان اگه هرچی اسانسور بسازن برد هاشو من ساختم حیح ) رفتیم . جیمین داشت تو ایینه خودشو نگا میکرد و منم جیمین رو .
بعضی از حرکاتم دست خودم نبود... این باعث میشد بهم مشکوک بشه .
تو این حال و هوا بودم که یکدفعه تو خودش جمع شد .
گفتم : جیمین حالت خوبه؟؟.
اروم گفت : سرم تیر میکشه من : میخوای برگردی خونه؟؟؟همینجوریش امروز خیلی فشار اومد بهت جیمین : نه ...نه خوبم .
سری تکون دادم . رسیدیم و کمک جیمین کردم که بیاد . سرگیجه داشت
نوع رنگ صورتشو میشناسم . تهیونگ درو باز کرد و لونیرا رو دادم دستش .
کمک جیمین کردم و اوردمش خونه .
رو مبل نشست و یک لیوان اب و عسل سمتش بردم و گفتم : بیا جیمین...به احتمال زیاد فشارت افتاده که سرگیجه دار...
باز زیاده روی کردم . با تعجب نگام کرد و گفت : تو چطوری متوجه شدی؟ من : آ...آ خب از نوع ص صورتت متوجه میشم .
اخم کمی کرد و لیوانو گرفت .
داره سوتی دادنام خطرناک میشن .
کوک هم اومد .
باهم یک تولد گرفتیم و کلی تهیونگ با بچه بازی کرد .
بچه خسته شد و رفتم تو اتاق که بخوابونمش .
مغزم فقط درگیر یک چیز و فقط یک چیز بود اونم جیمین .
وقتی خوابید اومدم بیرون که کوک و وی رنگ پریده جیمینو نگا میکردن و با ورود من کوک زمینو با تعجب نگا میکرد و وی صورت منو .
با یکم نگرانی سمتشون رفتم .
بعد چند دقیقه کوک گفت ب..
مجبور شدم بهش شیر بدم تا زودتر خوابش ببره و اگر نه اینجوری کلافه میشدم .
نوک سینمو دهنش دادم و وحشیانه میمکید .
آخ اینم مثل پدرش وحشیه
جیمین رو دیدم که داشت میومد .
چه حلال زاده
یک جعبه بزرگ دستش چیزی بود .
گذاشت صندلی عقب جلو نشست که گفتم : هیشش اروم درو ببند .
درو اروم بست . گفتم : چی خریدی؟ جیمین : یک جعبه جوراب من : اوه شت....پولام .
جیمین حافظشو از دست داده بود . همین جمله کافی بود بغض رو تو گلوم بندازه .
رفتیم خونه . بچه و رو مبل خوابوندم .
رفتم تو اتاق که دیدم جونگ کوک موهاش خیسه و یک حوله دور خودش پیچونده .
خودمو چرخوندم و محکم کوبوندم تو سرم .
درو بستم . این بچه هم یاد نمیگیره که آقا...در ...اتاق...را...ببند .
ساعت های هفت بود که باید حاضر میشدیم که بریم خونه وی و تولدشو سوپیرایز کنیم .
آ..ببخشیو سوپرایز
یک دامن مشکی کوتاه پوشیدم و با یک لباس سفید بافتنی و داشتم و استیناش نصف انگشتامو میپوشوند . لونیرا تازه از خواب بیدار شده رو حاضر میکردم .
گیج بود بیچاره .
دور پتو پیچوندمش و رفتیم .
جونگ کوک نشست پشت فرمون و پشت بندش جیمین اومد . حالش خوب شده بود و فقط یکم پای راستشو میکشید که خب اثرات تصادف بوده . خیلی خوشتیپ شده بود .
حرکت کردیم و رسیدیم خونه تهیونگ .
کوک گفت : من ماشینو جلو تر پارک میکنم شما برید .
پیاده شدیم و رفتیم داخل .
تو اسانسور ( عه برد های اسانسور..الان اگه هرچی اسانسور بسازن برد هاشو من ساختم حیح ) رفتیم . جیمین داشت تو ایینه خودشو نگا میکرد و منم جیمین رو .
بعضی از حرکاتم دست خودم نبود... این باعث میشد بهم مشکوک بشه .
تو این حال و هوا بودم که یکدفعه تو خودش جمع شد .
گفتم : جیمین حالت خوبه؟؟.
اروم گفت : سرم تیر میکشه من : میخوای برگردی خونه؟؟؟همینجوریش امروز خیلی فشار اومد بهت جیمین : نه ...نه خوبم .
سری تکون دادم . رسیدیم و کمک جیمین کردم که بیاد . سرگیجه داشت
نوع رنگ صورتشو میشناسم . تهیونگ درو باز کرد و لونیرا رو دادم دستش .
کمک جیمین کردم و اوردمش خونه .
رو مبل نشست و یک لیوان اب و عسل سمتش بردم و گفتم : بیا جیمین...به احتمال زیاد فشارت افتاده که سرگیجه دار...
باز زیاده روی کردم . با تعجب نگام کرد و گفت : تو چطوری متوجه شدی؟ من : آ...آ خب از نوع ص صورتت متوجه میشم .
اخم کمی کرد و لیوانو گرفت .
داره سوتی دادنام خطرناک میشن .
کوک هم اومد .
باهم یک تولد گرفتیم و کلی تهیونگ با بچه بازی کرد .
بچه خسته شد و رفتم تو اتاق که بخوابونمش .
مغزم فقط درگیر یک چیز و فقط یک چیز بود اونم جیمین .
وقتی خوابید اومدم بیرون که کوک و وی رنگ پریده جیمینو نگا میکردن و با ورود من کوک زمینو با تعجب نگا میکرد و وی صورت منو .
با یکم نگرانی سمتشون رفتم .
بعد چند دقیقه کوک گفت ب..
۳۳.۵k
۱۲ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.