فیک( دنیای خیالی ) پارت ۱۹
فیک( دنیای خیالی ) پارت ۱۹
ا.ت ویو
ا.ت: اما باید برگردیم طبقه پایین..چون فقط اونجا پنجره داره...
جیهوپ: من یه راه دیگه بلدم...
ا.ت: پس بریم....
جیهوپ: بریم ..دنبالم بیاین...
دنبالش راه افتادیم....اون جلو و بعدش منو هانا ، یه حس بد داشتم خیلی بد فک میکردم قرار دوباره یه اتفاق بد بیوفته..
جلوتر تاریک تر از اینجا بود...
جیهوپ وایستاد و گفت...
جیهوپ: اینجا بیشتر حواستون جمع کنین...خطرناکه.
ا.ت: چرا...
جیهوپ: رد شدن از اينجا..ممکنه جان یکیو بگیره...
ا.ت: چی...؟
جیهوپ: آره...معلوم نیس اونجا چه داره اما بعدی رفتن..هرکی حواسش نباشه فقط جسدش از اونجا میاد بیرون...
ا.ت: پس نریم...
جیهوپ: این تنها راهه..
هانا: ا.ت دیوونه شدی...باید بریم...
ا.ت: اگه اتفاقی بیوفته...
هانا: هیچی نمیشه....
اومد و بغلم کرد....
و بعدش دستمو گرفت و گفت...
هانا: ما همیشه باهامم...باشه الانم بریم...
جیهوپ رفت و بعدش هانا و من...
هانا منو جلوتر فرستاد و خودش دنبالم اومد...داشتیم میرفتیم ک چراغ قوه ها خاموش شدن...هرچقد سعیمو کردم تا روشن شه اما نه ...
یه دستی جلوم دراز شد و بعدش صدا جیهوپ..
جیهوپ: دستمو بگیر...
دستشو گرفتم و بعدش به هانا گفتم دستمو بگیره...نمیدونستم پامو کجا میزارم چون خیلی تاریک بود...
همنجوری جلو میرفتم ک دست هانا از دستم رها شد....و بعدش صدا جیغش اومد....
جیهوپ دوید و منم دنبالش دویدم...اما هانا نبود...جیهوپ رو صدا میزدم اما اون فقط به راهش ادامه میداد و حرفی نمیزد.
دستمو از دستش میکشیدم اما اون محکم تر گرفتش...
بلاخره از اون تاریکی بیرون اومدیم....ک جسد بی سر هانا رو جلوم دیدم با دیدنش جیغ کشیدم....و اونور رو زمین نشستم....
بدتر از بورام...بود...ترسناکتر...توی تموم راهرو فقط صدا هق هق و گریه من بود...جیهوپ کنارم اومد اما پسش زدم....با هق هق و گریه گفتم...
ا.ت: مگه نگفتم نریم...ها..مگه نگفتم..چرا اصن واینستادی.....ها...الان ببین ببین بر سر هانا چه اومد...من چیکار کنم...
جیهوپ: آروم باش..
ا.ت: میخای آروم باشم پس هانا رو برگردون...
جیهوپ: واقعا معذرت میخام...
ا.ت: معذرت خاستن تو هانارو برمیگردونه...
جیهوپ: .........
از کنارم رفت و من موندم و این حال بدم....اونقد تو حالم بودم...ک دیگه هیچی نفهمیدم...صدا چند نفرو شنیدم..نگاه کردم با جیهوپ چندتا پسر دیگه هم بود....با چشمای قرمز از گریه و درد قلبم...بلند شدم.....اونام سمتم اومدن....جیهوپ جلوتر اومد و گفت...
جیهوپ: من آزادشون کردم...
یکی از اونا گفت..
جین: ممنونم..و واسه دوستت متاسفم...
دوباره هانا ..دوباره گریم گرفت..اون گفته بود ک همیشه باهامم اما چرا رفت.....دستی دور بازوم حلقه شد.. نگاه کردم یکی از اون پسرا بود...
بغلم کرد و گفت...
تهیونگ: میدونم چقد ناراحت کنندست..دوستت و از دست بدی....اما تو این ساختمون هرچه ممکنه...شاید اگه تو مواظب خودت نبودی الان تو اونجا بودی با اون وضعیت...اما تو شانس آرودی ک حالت خوبه.....بیا همه چیو تموم کنیم تا بیشتر از این کسی آسیب نبینه...
بعدی این حرفش ازم دور شد..
روبروم وایستاد و دوباره گفت.
تهیونگ: خودتو جم و جور کن...شکست پایان کار نیس....
اون راست میگفت...درسته من بورام و هانا رو از دست دادم اما دیگه نمیزارم کسی آسیب ببینه.
اشکامو پاک کردم و گفتم...
ا.ت: ممنون...ما باهم ادامه میدیم....
جیهوپ: معذرت میخام.
ا.ت: تقصیر تو نیس....من معذرت میخام باهات بد حرف زدم...
اشتباه املایی بود معذرت 💖
شرط
۵۰ کامنت
۲۵ لایک
و فالورا باید ۷۷۶ بشه.
ا.ت ویو
ا.ت: اما باید برگردیم طبقه پایین..چون فقط اونجا پنجره داره...
جیهوپ: من یه راه دیگه بلدم...
ا.ت: پس بریم....
جیهوپ: بریم ..دنبالم بیاین...
دنبالش راه افتادیم....اون جلو و بعدش منو هانا ، یه حس بد داشتم خیلی بد فک میکردم قرار دوباره یه اتفاق بد بیوفته..
جلوتر تاریک تر از اینجا بود...
جیهوپ وایستاد و گفت...
جیهوپ: اینجا بیشتر حواستون جمع کنین...خطرناکه.
ا.ت: چرا...
جیهوپ: رد شدن از اينجا..ممکنه جان یکیو بگیره...
ا.ت: چی...؟
جیهوپ: آره...معلوم نیس اونجا چه داره اما بعدی رفتن..هرکی حواسش نباشه فقط جسدش از اونجا میاد بیرون...
ا.ت: پس نریم...
جیهوپ: این تنها راهه..
هانا: ا.ت دیوونه شدی...باید بریم...
ا.ت: اگه اتفاقی بیوفته...
هانا: هیچی نمیشه....
اومد و بغلم کرد....
و بعدش دستمو گرفت و گفت...
هانا: ما همیشه باهامم...باشه الانم بریم...
جیهوپ رفت و بعدش هانا و من...
هانا منو جلوتر فرستاد و خودش دنبالم اومد...داشتیم میرفتیم ک چراغ قوه ها خاموش شدن...هرچقد سعیمو کردم تا روشن شه اما نه ...
یه دستی جلوم دراز شد و بعدش صدا جیهوپ..
جیهوپ: دستمو بگیر...
دستشو گرفتم و بعدش به هانا گفتم دستمو بگیره...نمیدونستم پامو کجا میزارم چون خیلی تاریک بود...
همنجوری جلو میرفتم ک دست هانا از دستم رها شد....و بعدش صدا جیغش اومد....
جیهوپ دوید و منم دنبالش دویدم...اما هانا نبود...جیهوپ رو صدا میزدم اما اون فقط به راهش ادامه میداد و حرفی نمیزد.
دستمو از دستش میکشیدم اما اون محکم تر گرفتش...
بلاخره از اون تاریکی بیرون اومدیم....ک جسد بی سر هانا رو جلوم دیدم با دیدنش جیغ کشیدم....و اونور رو زمین نشستم....
بدتر از بورام...بود...ترسناکتر...توی تموم راهرو فقط صدا هق هق و گریه من بود...جیهوپ کنارم اومد اما پسش زدم....با هق هق و گریه گفتم...
ا.ت: مگه نگفتم نریم...ها..مگه نگفتم..چرا اصن واینستادی.....ها...الان ببین ببین بر سر هانا چه اومد...من چیکار کنم...
جیهوپ: آروم باش..
ا.ت: میخای آروم باشم پس هانا رو برگردون...
جیهوپ: واقعا معذرت میخام...
ا.ت: معذرت خاستن تو هانارو برمیگردونه...
جیهوپ: .........
از کنارم رفت و من موندم و این حال بدم....اونقد تو حالم بودم...ک دیگه هیچی نفهمیدم...صدا چند نفرو شنیدم..نگاه کردم با جیهوپ چندتا پسر دیگه هم بود....با چشمای قرمز از گریه و درد قلبم...بلند شدم.....اونام سمتم اومدن....جیهوپ جلوتر اومد و گفت...
جیهوپ: من آزادشون کردم...
یکی از اونا گفت..
جین: ممنونم..و واسه دوستت متاسفم...
دوباره هانا ..دوباره گریم گرفت..اون گفته بود ک همیشه باهامم اما چرا رفت.....دستی دور بازوم حلقه شد.. نگاه کردم یکی از اون پسرا بود...
بغلم کرد و گفت...
تهیونگ: میدونم چقد ناراحت کنندست..دوستت و از دست بدی....اما تو این ساختمون هرچه ممکنه...شاید اگه تو مواظب خودت نبودی الان تو اونجا بودی با اون وضعیت...اما تو شانس آرودی ک حالت خوبه.....بیا همه چیو تموم کنیم تا بیشتر از این کسی آسیب نبینه...
بعدی این حرفش ازم دور شد..
روبروم وایستاد و دوباره گفت.
تهیونگ: خودتو جم و جور کن...شکست پایان کار نیس....
اون راست میگفت...درسته من بورام و هانا رو از دست دادم اما دیگه نمیزارم کسی آسیب ببینه.
اشکامو پاک کردم و گفتم...
ا.ت: ممنون...ما باهم ادامه میدیم....
جیهوپ: معذرت میخام.
ا.ت: تقصیر تو نیس....من معذرت میخام باهات بد حرف زدم...
اشتباه املایی بود معذرت 💖
شرط
۵۰ کامنت
۲۵ لایک
و فالورا باید ۷۷۶ بشه.
۱۸.۰k
۰۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.