part16
part16
من دیگه تنها نیستم....
______________________
بعد از چند مین میسو از بغل جین اومد بیرون
جین کتش رو در اورد و روی میسو انداخت و باهم اروم به سمت ماشین رفتن
تو مسیر هیچ حرفی بینشون رد و بدل نشد .درواقع حرفی برای گفتن نداشتن .
بلاخره رسیدن عمارت از ماشین پیاده شدن و
رفتن داخل و میسو به سرعت و بدون اینکه به کسی نگاه کنه رفت تو اتاقش و بعد از اون هم جین اومد داخل
جین:چیزی نپرسین فعلا باید یچیزی بگم
.......
همه دور هم جمع شده بودن .جین ماجرای امروز رو به همه گفت حتی تمام حرفایی که تو سالن زده بودن رو هم گفت
همشون عذاب وجدان داشتن اما اینجا کسی بود که بیشتر از همه مقصر بود و اون سهون بود
میسو به هیچ کس در این باره چیزی نگفته بود و کسی هم هیچوقت چیزی ازش نمیپرسید
وقتی قلبش رو خورد میکردن ازش نمیپرسیدن ناراحت شدی؟
وقتی تو روش بهش میگفتن اضافی
کلمات درد دارن.....واقعا درد دارن، جوری که باعث مرگ یه نفر میشن
.....
تو اتاق درحال سیگار کشیدن بود نزدیک یه بسته کامل رو کشیده بود دیگه داشت خودش رو با سیگار خفه میکرد
تو بالکن بود .رو زانو هاش افتاد نشست رو زمین سرد بالکن .چشماش از شدت گریه سرخ شده بود و پاهاش بیجون تر از اونی بود که بخواد دوباره بایسته
یه نفر در اتاقش رو زد اما میسو جواب نداد در چند بار دیگه زده شد اما دریغ از یک حرکت
در باز شد و یونگی اومد داخل.
میسو بی تفاوت پوک های سیگارش رو عمیق تر میکشید، بدون اینکه واکنشی نسبت به یونگی نشون بده فقط سیگار میکشید چشماش بخاطر گریه بیش از حالت طبیعی قرمز شده بود
یونگی:نمیدونستم توهم سیگار میکشی!
میسو:مگه تو میکشی
یونگی:اره....ولی تو برای اینکار هنوز خیلی جوونی
یونگی دستش رو به سمت میسو میگیره:اونو بده به من
میسو:ندم چی میشه
یونگی فرصتی به میسو نمیده و سیگار رو از دستش میقاپه
یونگی:متاسفانه این یه دستور بود نه خواهش
میسو پوزخندی میزند:توکه از من چیزی نمیدونی پس زر نزن(تو خفه)
یونگی:پس بگو تا بدونم
میسو:باشه...خودتو یه لحظه بزار جای من وقتی حدودا۱۰سالته تو بیمارستان بهوش میای هیچی یادت نمیاد و حتی نمیدونی کی هستی فقط یه نفر میاد بهت میگه که با تصادف کردی و وسط جادهافتاده بودی. از اونجا هم میری پرورشگاه....
البته...میدونی...تو درک نمیکنی...چون حتما از وقتی به دنیااومدی پدر و مادرت پشتت بودن..
راست میگفت....پدر و مادرش از بچگی اونو و برادرش رو حمایت میکردن...
با خودش میگفت حتی اگه سهون بهترین زندگی رو دراختیارش بزاره بازم اون نمیتونه خوشحال باشه.
مقابل میسو رو زمین نشست:ببین اینا مهم نیس مهم اینه که تو الان تو یه خانواده داری
__________
خب چهار پارت براتون اپ کردم
شرطا
۱۵لایک و کامنت (بیشتر از چهار تا کامنت نمیتونید بزارید)
من دیگه تنها نیستم....
______________________
بعد از چند مین میسو از بغل جین اومد بیرون
جین کتش رو در اورد و روی میسو انداخت و باهم اروم به سمت ماشین رفتن
تو مسیر هیچ حرفی بینشون رد و بدل نشد .درواقع حرفی برای گفتن نداشتن .
بلاخره رسیدن عمارت از ماشین پیاده شدن و
رفتن داخل و میسو به سرعت و بدون اینکه به کسی نگاه کنه رفت تو اتاقش و بعد از اون هم جین اومد داخل
جین:چیزی نپرسین فعلا باید یچیزی بگم
.......
همه دور هم جمع شده بودن .جین ماجرای امروز رو به همه گفت حتی تمام حرفایی که تو سالن زده بودن رو هم گفت
همشون عذاب وجدان داشتن اما اینجا کسی بود که بیشتر از همه مقصر بود و اون سهون بود
میسو به هیچ کس در این باره چیزی نگفته بود و کسی هم هیچوقت چیزی ازش نمیپرسید
وقتی قلبش رو خورد میکردن ازش نمیپرسیدن ناراحت شدی؟
وقتی تو روش بهش میگفتن اضافی
کلمات درد دارن.....واقعا درد دارن، جوری که باعث مرگ یه نفر میشن
.....
تو اتاق درحال سیگار کشیدن بود نزدیک یه بسته کامل رو کشیده بود دیگه داشت خودش رو با سیگار خفه میکرد
تو بالکن بود .رو زانو هاش افتاد نشست رو زمین سرد بالکن .چشماش از شدت گریه سرخ شده بود و پاهاش بیجون تر از اونی بود که بخواد دوباره بایسته
یه نفر در اتاقش رو زد اما میسو جواب نداد در چند بار دیگه زده شد اما دریغ از یک حرکت
در باز شد و یونگی اومد داخل.
میسو بی تفاوت پوک های سیگارش رو عمیق تر میکشید، بدون اینکه واکنشی نسبت به یونگی نشون بده فقط سیگار میکشید چشماش بخاطر گریه بیش از حالت طبیعی قرمز شده بود
یونگی:نمیدونستم توهم سیگار میکشی!
میسو:مگه تو میکشی
یونگی:اره....ولی تو برای اینکار هنوز خیلی جوونی
یونگی دستش رو به سمت میسو میگیره:اونو بده به من
میسو:ندم چی میشه
یونگی فرصتی به میسو نمیده و سیگار رو از دستش میقاپه
یونگی:متاسفانه این یه دستور بود نه خواهش
میسو پوزخندی میزند:توکه از من چیزی نمیدونی پس زر نزن(تو خفه)
یونگی:پس بگو تا بدونم
میسو:باشه...خودتو یه لحظه بزار جای من وقتی حدودا۱۰سالته تو بیمارستان بهوش میای هیچی یادت نمیاد و حتی نمیدونی کی هستی فقط یه نفر میاد بهت میگه که با تصادف کردی و وسط جادهافتاده بودی. از اونجا هم میری پرورشگاه....
البته...میدونی...تو درک نمیکنی...چون حتما از وقتی به دنیااومدی پدر و مادرت پشتت بودن..
راست میگفت....پدر و مادرش از بچگی اونو و برادرش رو حمایت میکردن...
با خودش میگفت حتی اگه سهون بهترین زندگی رو دراختیارش بزاره بازم اون نمیتونه خوشحال باشه.
مقابل میسو رو زمین نشست:ببین اینا مهم نیس مهم اینه که تو الان تو یه خانواده داری
__________
خب چهار پارت براتون اپ کردم
شرطا
۱۵لایک و کامنت (بیشتر از چهار تا کامنت نمیتونید بزارید)
۱.۲k
۰۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.