پارت ۱۱ (بجای من ببین )
وقتی شام خوردیم رفتیم بخوابیم
تهیونگ : بگیر اینارو بپوش
اونسو :اینا چیه
تهیونگ : لباس من
اونسو : مرسی که گفتی واقعا خودم نمیدونستم لباس توعه منظورم این بود که چرا باید اینارو بپوشم
تهیونگ:چون داری تو لباسای خودت خفه میشی قشنگ مشخصه برای خواب مناسب نیست با منم اینقدر بحث نکن سریع بپوش
اونسو :باشه ...... (کمی گذشت ) چرا وایستادی
تهیونگ :تو چرا نمیپوشی
اونسو : وایستاا ببینم چقدر منحرفی نکنه انتظار داری جلوی تو لباسامو دربیارم
تهیونگ: مگه چی میشه سریع عوض کن
اونسو : نمیشه برو بیرون
تهیونگ:باشه من پشتمو میکنم سریع عوض کن خوابم میاد
اونسو لباس تهیونگ گرفت و کشید
تهیونگ: باشه باشه رفتم
از دید اونسو
اون رفت بیرون اونسو لباس تنم کردم خیلی بزگ بود ولی دقیقا بوی خودشو میداد لعنتی بوش دیوانه وار خوبه بعد از اینکه پوشیدم صداش کردم بیاد داخل
وقتی آمد تو بدون هیچ حرفی فقط داشت از سر تا پاهامو نگاه میکرد واااایییی چرا اینجوری نگاه میکنه میخوام آب شم برم زمین
اونسو : ام خوب بهتر دیگه بخوابیم
تهیونگ: چقدر بامزه شدی در برار اون لباس تو خیلی کوچولویی
اونسو : ببخشیدا ولی تو خیلی خوش هیکلی نه چیزه امممممم..... منظورم این بود که تو خیلی از من بدنت بزرگ تره میدونی
تهیونگ: باشه من حرفتو نشنیده میگرم
بعدش تهیونگ رفت رو تخت
اونسو :تو رو تخت میخوابی !؟
تهیونگ: آها ببخشید میخواین رو زمین بخوابم؟؟
(باحالت مسخره )
اونسو: منظورم اینه که...
تا میخواست حرفی بزنه تهیونگ دستشو کشید و اونو توی بغلش انداخت اونسو از شدت شوک بودن نمیتونست حرفی بزنه
تهیونگ: هیشش فقط بخواب
اونسو کمی از خجالتش کم شده بود پس راحت تونست تو بغلش بخوابه و به هیچ دردی فکر نکنه
از دید اونسو
الان چی شود چرا اینقدر سریع این اتفاق افتاده ولی از حق نگذریم خودم بشدت از کاری که کرد خوشم آمد نمیخواستم با گفتن کلمه ای از بغلش دربیام انگار کلی پره قو یهوم بهم چسبیده بود
اینقدر از این فکر ها کردم که خوابم برد
تهیونگ : بگیر اینارو بپوش
اونسو :اینا چیه
تهیونگ : لباس من
اونسو : مرسی که گفتی واقعا خودم نمیدونستم لباس توعه منظورم این بود که چرا باید اینارو بپوشم
تهیونگ:چون داری تو لباسای خودت خفه میشی قشنگ مشخصه برای خواب مناسب نیست با منم اینقدر بحث نکن سریع بپوش
اونسو :باشه ...... (کمی گذشت ) چرا وایستادی
تهیونگ :تو چرا نمیپوشی
اونسو : وایستاا ببینم چقدر منحرفی نکنه انتظار داری جلوی تو لباسامو دربیارم
تهیونگ: مگه چی میشه سریع عوض کن
اونسو : نمیشه برو بیرون
تهیونگ:باشه من پشتمو میکنم سریع عوض کن خوابم میاد
اونسو لباس تهیونگ گرفت و کشید
تهیونگ: باشه باشه رفتم
از دید اونسو
اون رفت بیرون اونسو لباس تنم کردم خیلی بزگ بود ولی دقیقا بوی خودشو میداد لعنتی بوش دیوانه وار خوبه بعد از اینکه پوشیدم صداش کردم بیاد داخل
وقتی آمد تو بدون هیچ حرفی فقط داشت از سر تا پاهامو نگاه میکرد واااایییی چرا اینجوری نگاه میکنه میخوام آب شم برم زمین
اونسو : ام خوب بهتر دیگه بخوابیم
تهیونگ: چقدر بامزه شدی در برار اون لباس تو خیلی کوچولویی
اونسو : ببخشیدا ولی تو خیلی خوش هیکلی نه چیزه امممممم..... منظورم این بود که تو خیلی از من بدنت بزرگ تره میدونی
تهیونگ: باشه من حرفتو نشنیده میگرم
بعدش تهیونگ رفت رو تخت
اونسو :تو رو تخت میخوابی !؟
تهیونگ: آها ببخشید میخواین رو زمین بخوابم؟؟
(باحالت مسخره )
اونسو: منظورم اینه که...
تا میخواست حرفی بزنه تهیونگ دستشو کشید و اونو توی بغلش انداخت اونسو از شدت شوک بودن نمیتونست حرفی بزنه
تهیونگ: هیشش فقط بخواب
اونسو کمی از خجالتش کم شده بود پس راحت تونست تو بغلش بخوابه و به هیچ دردی فکر نکنه
از دید اونسو
الان چی شود چرا اینقدر سریع این اتفاق افتاده ولی از حق نگذریم خودم بشدت از کاری که کرد خوشم آمد نمیخواستم با گفتن کلمه ای از بغلش دربیام انگار کلی پره قو یهوم بهم چسبیده بود
اینقدر از این فکر ها کردم که خوابم برد
۶۸.۷k
۰۱ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.