p39
پس پا به پای اونا منم شروع به خوردن کردم
فیلیکس:بیاین اونقدری بخوریم که بیهوش شیم
لاما سری تکون داد و همینطور که ابجوی تودستشو روی هوا تکون میداد گفت
_پایممم فقط انیتا تو زیاد نخور
انیتا: چیکاره من داری
هیونجین:عادت نداری اذیت میشی
انیتا:باشه صورتی
لبخندی زد و به خوردن ابجو با محتویات جلوش مشغول شد
فیلیکس:هیونجین بابارو میخوای چیکارکنی
هیونجین:علاقه خاصی داری برینی تو حالمون نه
فیلیکس:چی میگی بابا خب میخوای چه غلطی بکنی فک کردی راحتت میزاره
هیونجین:نمیدونم بیا فعلا راجبش صحبت نکنیم
کاملا مشخص بود که اتفاق خوبی جلوی رومون نیست پدرش اصلا به ظاهرش نمیومد همچین ادم کثیفی باشه
انیتا:نظرتون چیه تمومش کنیم؟
هیونجین:موافقم
داشتم از ترس میمردم خودم ولی باید یجور ازین بحث بیرون میومدیم فکر اینکه صبح بشه و با هیونجو و بابام بخوام روبه رو بشمم اذیتم میکرد
*
صدای زنگ زدنای پیاپی در باعث شد از خواب بیدار شدیم همینکه چشامو بازکردم و خواستم تکونی بخورم از رو مبل پرت شدم رو زمین
انیتا:اخخخ کمرمم
با صدام هیونجین بیدارشدن
هیونجین: چخبره
صدای بلند خوابالودش باعث بیدارشدن فیلیکسم شد
فیلیکس:وایی سرممم
پاشدم و روی مبل نشستم
انیتا: یکی داره در میزنه
پاشدم و کش و قوسی به بدنم دادم و با خاروندن سر برای بازکردن در رفتم
همینکه درو بازکردم صدای داد مردی کل خونه رو برداشت همینکه منو دید به عقب هلم داد و گفت
_هیونجین(داد)
پدرش بود صداش لرزه به تنم مینداخت معلوم نبود چه کارایی قرار بود بکنه
هیونجین:چیه
خیلی خونسرد بود خیلیی اصلا به یه ورشم نبود که پدرش با این حجم از عصبانیت جلوشه
سیلیی توی صورتش زد
هینی کشیدم و دستمو جلوی دهنم گذاشتم فیلیکس میخواست سمتش بره ولی هیون نزاشت و جلوشو گرفت
_عوضی میفهمی چیکار کردی دیشب(داد)
هیونجین:هزار دفعه بهت گفتم من داهیو دوست ندارم(داد) این کجاش سخته
_مگه عشق و علاقه مهمه پسرر(عصبی)
هیونجین:هه با همین بی عشق و علاقه بودن زندگیه مامانمو به گند کشیدی(داد)
دستشو برای زدن دوبارش بالا برد اما ایندفعه دیگه هیونجین مانع شد و دستشو گرفت
هیونجین: دیگه نه،دیگه اون بچه ی کوچیک جلوت نیست اون بچه ای که تنها سپرش مادرش بود و اونم نابود کردی همون شب مرد
بغضی که توی صداش بود روحمو ازار میداد هیچوقت اینجوری ندیده بودمش ونمیخواستمم ببینم میخواستم برم و بغلش کنم ولی پدرش با نگاهی که بهم کرد باعث شد سرجام خشک شم
حرفی نزد و با گفتن "مقصر مرگ مادرت تو بودی و اینو یادت باشه رابططون نمیشه،نمیزارم" اکتفا کرد و رفت
و ما موندیم و حال بدی که اول صبحی
پدر یا بهتر بگم دشمن این دوتا عاملش بود
فیلیکس:بیاین اونقدری بخوریم که بیهوش شیم
لاما سری تکون داد و همینطور که ابجوی تودستشو روی هوا تکون میداد گفت
_پایممم فقط انیتا تو زیاد نخور
انیتا: چیکاره من داری
هیونجین:عادت نداری اذیت میشی
انیتا:باشه صورتی
لبخندی زد و به خوردن ابجو با محتویات جلوش مشغول شد
فیلیکس:هیونجین بابارو میخوای چیکارکنی
هیونجین:علاقه خاصی داری برینی تو حالمون نه
فیلیکس:چی میگی بابا خب میخوای چه غلطی بکنی فک کردی راحتت میزاره
هیونجین:نمیدونم بیا فعلا راجبش صحبت نکنیم
کاملا مشخص بود که اتفاق خوبی جلوی رومون نیست پدرش اصلا به ظاهرش نمیومد همچین ادم کثیفی باشه
انیتا:نظرتون چیه تمومش کنیم؟
هیونجین:موافقم
داشتم از ترس میمردم خودم ولی باید یجور ازین بحث بیرون میومدیم فکر اینکه صبح بشه و با هیونجو و بابام بخوام روبه رو بشمم اذیتم میکرد
*
صدای زنگ زدنای پیاپی در باعث شد از خواب بیدار شدیم همینکه چشامو بازکردم و خواستم تکونی بخورم از رو مبل پرت شدم رو زمین
انیتا:اخخخ کمرمم
با صدام هیونجین بیدارشدن
هیونجین: چخبره
صدای بلند خوابالودش باعث بیدارشدن فیلیکسم شد
فیلیکس:وایی سرممم
پاشدم و روی مبل نشستم
انیتا: یکی داره در میزنه
پاشدم و کش و قوسی به بدنم دادم و با خاروندن سر برای بازکردن در رفتم
همینکه درو بازکردم صدای داد مردی کل خونه رو برداشت همینکه منو دید به عقب هلم داد و گفت
_هیونجین(داد)
پدرش بود صداش لرزه به تنم مینداخت معلوم نبود چه کارایی قرار بود بکنه
هیونجین:چیه
خیلی خونسرد بود خیلیی اصلا به یه ورشم نبود که پدرش با این حجم از عصبانیت جلوشه
سیلیی توی صورتش زد
هینی کشیدم و دستمو جلوی دهنم گذاشتم فیلیکس میخواست سمتش بره ولی هیون نزاشت و جلوشو گرفت
_عوضی میفهمی چیکار کردی دیشب(داد)
هیونجین:هزار دفعه بهت گفتم من داهیو دوست ندارم(داد) این کجاش سخته
_مگه عشق و علاقه مهمه پسرر(عصبی)
هیونجین:هه با همین بی عشق و علاقه بودن زندگیه مامانمو به گند کشیدی(داد)
دستشو برای زدن دوبارش بالا برد اما ایندفعه دیگه هیونجین مانع شد و دستشو گرفت
هیونجین: دیگه نه،دیگه اون بچه ی کوچیک جلوت نیست اون بچه ای که تنها سپرش مادرش بود و اونم نابود کردی همون شب مرد
بغضی که توی صداش بود روحمو ازار میداد هیچوقت اینجوری ندیده بودمش ونمیخواستمم ببینم میخواستم برم و بغلش کنم ولی پدرش با نگاهی که بهم کرد باعث شد سرجام خشک شم
حرفی نزد و با گفتن "مقصر مرگ مادرت تو بودی و اینو یادت باشه رابططون نمیشه،نمیزارم" اکتفا کرد و رفت
و ما موندیم و حال بدی که اول صبحی
پدر یا بهتر بگم دشمن این دوتا عاملش بود
۸.۳k
۱۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.