جرعت و حقیقت ... oart 21
کوک : باشه ما می مونیم
مادربزرگ : خوبه ... اسم این دختره چیه ؟
یونا : من یونا هستم لی یونا * لبخند
مادربزرگ کوک : لی ؟
یونا: بله
مادر بزرگ کوک : شما جونگ سوکو میشناسید؟
یونا : بله پدر بزرگم هستن
مادر بزرگ کوک : جانگ هو هم میشناسی ؟
یونا : بله پدرم هستن
مادر بزرگ کوک که هنگ کرده بود چیزی نگفت و بلند شد و رفت به خدمت کارا گفت اتاق جونگ کوک و یونا را نشون بدن
خدمت کار : سلام بفرمایید تا اتاقتون را نشونتون بدم
جونگ کوک و یونا : سلام... چشم
رفتن طبقه ی بالا اتاق کوک و یونا رو به روی هم بودن
کوک : " الان دو ساعت شده که یونا از اتاقش نیومده بیرون برم بهش یه سر بزنم "
کوک رفت دم اتاق یونا بعد از چند بار در زدن رفت داخل و یونا را روی تخت زیر پتو دید
کوک : حالت خوبه ؟ * نگران
وقتی ازش جواب نشنید بیشتر نگران شد رفت و پتو را زد کنار
کوک : تو که بیداری چرا جواب نمیدی ؟ * نگران
کوک : گریه کردی ؟ ... چرا ؟
یونا: حالم خوبه * بغض
کوک : معلومه اصلا عالی هستی * با آرامش و اروم
یونا: بیا جدا بشیم ... و دیگه هیچ وقت همو نبینیم * بغض
کوک که هنگ کرده بود داشت نگاش میکرد که یونا گریش گرفت
یونا : بیا هر چه زود تر تمومش کنیم * گریه
کوک : چرا ؟ * اروم
یونا : نمی خوام مزاحم زندگیت باشم * گریه
کوک : نیستی * اروم
یونا : بیا تمومش کنیم هم برای تو بهتره هم من * گریش شدید تر شده
کوک : نه بهتر نیست * اروم
یونا بازم می خواست حرف بزنه که انگشت کوک اروم اومد رو لبش
کوک : هیشششش تو حرفاتو زدی حالا نوبت منه * اروم
کوک وقتی سکوتشو دید شروع کرد به خرف زدن
کوک : تو نه مزاحم منی نه چیز دیگه ای وقتی دوست دارم یعنی دوست دارم تو دنیا تو را با چیز دیگه ای عوض نمیکنم زندگی من تویی بدون تو من هیچم حالا هم آنقدر گریه نکن دیگه پاشو برو دست و صورتتو لشکر و اماده شو بریم بیرون باشه ؟ * اروم
یونا با سر تایید کرد
کوک می خواست بره بیرون که یونا جلوشو گرفت
یونا : میشه نری بیرون ؟
کوک : باشه * اروم
...
لایک : ۱۵
کامنت : ۷
نظرتونو بگید می خوام بدونم فیکم چجوریه بده... خوبه ... قشنگه ... زشته... و ...
مادربزرگ : خوبه ... اسم این دختره چیه ؟
یونا : من یونا هستم لی یونا * لبخند
مادربزرگ کوک : لی ؟
یونا: بله
مادر بزرگ کوک : شما جونگ سوکو میشناسید؟
یونا : بله پدر بزرگم هستن
مادر بزرگ کوک : جانگ هو هم میشناسی ؟
یونا : بله پدرم هستن
مادر بزرگ کوک که هنگ کرده بود چیزی نگفت و بلند شد و رفت به خدمت کارا گفت اتاق جونگ کوک و یونا را نشون بدن
خدمت کار : سلام بفرمایید تا اتاقتون را نشونتون بدم
جونگ کوک و یونا : سلام... چشم
رفتن طبقه ی بالا اتاق کوک و یونا رو به روی هم بودن
کوک : " الان دو ساعت شده که یونا از اتاقش نیومده بیرون برم بهش یه سر بزنم "
کوک رفت دم اتاق یونا بعد از چند بار در زدن رفت داخل و یونا را روی تخت زیر پتو دید
کوک : حالت خوبه ؟ * نگران
وقتی ازش جواب نشنید بیشتر نگران شد رفت و پتو را زد کنار
کوک : تو که بیداری چرا جواب نمیدی ؟ * نگران
کوک : گریه کردی ؟ ... چرا ؟
یونا: حالم خوبه * بغض
کوک : معلومه اصلا عالی هستی * با آرامش و اروم
یونا: بیا جدا بشیم ... و دیگه هیچ وقت همو نبینیم * بغض
کوک که هنگ کرده بود داشت نگاش میکرد که یونا گریش گرفت
یونا : بیا هر چه زود تر تمومش کنیم * گریه
کوک : چرا ؟ * اروم
یونا : نمی خوام مزاحم زندگیت باشم * گریه
کوک : نیستی * اروم
یونا : بیا تمومش کنیم هم برای تو بهتره هم من * گریش شدید تر شده
کوک : نه بهتر نیست * اروم
یونا بازم می خواست حرف بزنه که انگشت کوک اروم اومد رو لبش
کوک : هیشششش تو حرفاتو زدی حالا نوبت منه * اروم
کوک وقتی سکوتشو دید شروع کرد به خرف زدن
کوک : تو نه مزاحم منی نه چیز دیگه ای وقتی دوست دارم یعنی دوست دارم تو دنیا تو را با چیز دیگه ای عوض نمیکنم زندگی من تویی بدون تو من هیچم حالا هم آنقدر گریه نکن دیگه پاشو برو دست و صورتتو لشکر و اماده شو بریم بیرون باشه ؟ * اروم
یونا با سر تایید کرد
کوک می خواست بره بیرون که یونا جلوشو گرفت
یونا : میشه نری بیرون ؟
کوک : باشه * اروم
...
لایک : ۱۵
کامنت : ۷
نظرتونو بگید می خوام بدونم فیکم چجوریه بده... خوبه ... قشنگه ... زشته... و ...
۱۲.۳k
۲۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.