نظرتون.....
.......................................................... پارت دو
یک سال گذشته و من الان هشت سالم است. امروز برای گردش با بابا، بیرون رفتم. دقیقا نمیدونم کجا ولی بابا می گوید که یک مهد کودک است که بچه ها میتوانند پدر و مادر های جدیدی پیدا کنند.نمیدونم منتظورش چه بود، فکر کنم یک مدرسه مخصوص بچه هاست یا همچین چیزی.وقتی رسیدیم، دیدم بالای چهارچوب یک در قدیمی نوشته «یتیم خانه».اسمش یکم... عجیب است، بنظرم من اسم های بهتری مثل کودکستان یا مدرسه کودکان وجود داشته باشد،یا....اها!مهد کودک هم اسم خوبی است!.
بابا قبل از انکه حواسش را جمع کند و زنگ را بزند، من سمت یک ساختمان عجیب با دود های بنفش رفتم.اون ساختمانی بود که نظرم را جلب کرده بود. با کنجکاوی داخلش شدم و با دو تا سگ که یکی سفید و یکی سیاه بود رو به رو شدم. یه الگوی عجیب ولی جالبی روی پیشانی سگ ها بود. تقریبا یه مثلث با نقطه های درشت قرمز بود.دستم را بالا بردم تا یکی از انها را نوازش کنم ولی ناگهان مانند گِل آب شدند. واقعا عجیب بود، تاحالا چنین چیزی ندیده بودم.لحظه ای صدایی شنیدم. سمت صدا برگشتم که دیدم یک پسر کمی زخمی با موهای تیغ تیغی مشکی و چهره عبوس به من نزدیک می شود. با جدیت پرسید:«اینجا چیکار میکنی؟». جواب دادم:«کاری نمیکنم..فقط کنجکاو شدم که اینجا چخبره». اخم خفیفی کرد:«میدونی که بی پروا اومدن توی یک جای غریب چقدر خطرناکه؟». با کنجکاوی سرم را کج کردم:«منظورتون چیه اقا؟».اهی از خستگی بیرون داد و گفت:«هر جایی نباید بری.ممکنه نفرین های اینجا خطرناکند». با حرف های عجیبش بیشتر کنجکاوی ام تحریک میشد، باز هم پرسیدم:«نفرین چیه؟».زیر لب غر زد و گفت:«وقت ندارم برات توضیح بدم...مامان یا بابات کجان؟».جواب دادم:«با بابام اومدم».
_خب پس بابات کو؟
-فکر کنم داره دنبالم میگرده...
با تعجب به من نگاه کرد و اخم خفیفی کرد. پرسید:« فکر میکنی داره دنبالت میگرده و برات مهم نیست؟...فکر نمیکنی الان باید پیش بابات باشی؟». به اطراف نگاه کردم و جواب دادم:«اره خب، ولی یادم نمیاد راه خروج کجا بود. تقریبا گم شدم». با بیحوصلگی اهی کشید و پل بینی اش را نیشگون گرفت.سرم را کج کردم و پرسیدم:«چیزی شده؟». جواب داد:«نه.» و حرکت کرد. اشاره کرد تا او را دنبال کنم و ادامه داد:«خودم راه رو نشونت میدهم ولی لطفا سرخود جایی نرو، فهمیدی؟».سرم را تکان دادم و گفتم:«باشه.».
یک سال گذشته و من الان هشت سالم است. امروز برای گردش با بابا، بیرون رفتم. دقیقا نمیدونم کجا ولی بابا می گوید که یک مهد کودک است که بچه ها میتوانند پدر و مادر های جدیدی پیدا کنند.نمیدونم منتظورش چه بود، فکر کنم یک مدرسه مخصوص بچه هاست یا همچین چیزی.وقتی رسیدیم، دیدم بالای چهارچوب یک در قدیمی نوشته «یتیم خانه».اسمش یکم... عجیب است، بنظرم من اسم های بهتری مثل کودکستان یا مدرسه کودکان وجود داشته باشد،یا....اها!مهد کودک هم اسم خوبی است!.
بابا قبل از انکه حواسش را جمع کند و زنگ را بزند، من سمت یک ساختمان عجیب با دود های بنفش رفتم.اون ساختمانی بود که نظرم را جلب کرده بود. با کنجکاوی داخلش شدم و با دو تا سگ که یکی سفید و یکی سیاه بود رو به رو شدم. یه الگوی عجیب ولی جالبی روی پیشانی سگ ها بود. تقریبا یه مثلث با نقطه های درشت قرمز بود.دستم را بالا بردم تا یکی از انها را نوازش کنم ولی ناگهان مانند گِل آب شدند. واقعا عجیب بود، تاحالا چنین چیزی ندیده بودم.لحظه ای صدایی شنیدم. سمت صدا برگشتم که دیدم یک پسر کمی زخمی با موهای تیغ تیغی مشکی و چهره عبوس به من نزدیک می شود. با جدیت پرسید:«اینجا چیکار میکنی؟». جواب دادم:«کاری نمیکنم..فقط کنجکاو شدم که اینجا چخبره». اخم خفیفی کرد:«میدونی که بی پروا اومدن توی یک جای غریب چقدر خطرناکه؟». با کنجکاوی سرم را کج کردم:«منظورتون چیه اقا؟».اهی از خستگی بیرون داد و گفت:«هر جایی نباید بری.ممکنه نفرین های اینجا خطرناکند». با حرف های عجیبش بیشتر کنجکاوی ام تحریک میشد، باز هم پرسیدم:«نفرین چیه؟».زیر لب غر زد و گفت:«وقت ندارم برات توضیح بدم...مامان یا بابات کجان؟».جواب دادم:«با بابام اومدم».
_خب پس بابات کو؟
-فکر کنم داره دنبالم میگرده...
با تعجب به من نگاه کرد و اخم خفیفی کرد. پرسید:« فکر میکنی داره دنبالت میگرده و برات مهم نیست؟...فکر نمیکنی الان باید پیش بابات باشی؟». به اطراف نگاه کردم و جواب دادم:«اره خب، ولی یادم نمیاد راه خروج کجا بود. تقریبا گم شدم». با بیحوصلگی اهی کشید و پل بینی اش را نیشگون گرفت.سرم را کج کردم و پرسیدم:«چیزی شده؟». جواب داد:«نه.» و حرکت کرد. اشاره کرد تا او را دنبال کنم و ادامه داد:«خودم راه رو نشونت میدهم ولی لطفا سرخود جایی نرو، فهمیدی؟».سرم را تکان دادم و گفتم:«باشه.».
۷۲۵
۱۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.