رمان مافیای من فصل ۱ عشق یا نفرت قسمت ۱۹
________________
*پرش زمانی به فردا*
ویو ا/ت
صبح بلند شدم و رفتم پایین کارها رو انجام دادم که یونا اومد
ا/ت: یونا خواهش میکنم امروز رو بیخیال شو که ارباب مهمون دارند
یونا: نترس امروز کارت ندارم هرزه خانم عه ارباب اومد زودباش وسایل رو بده ببرم
ا/ت:ب..باشه بیا
دیگه وسایل رو دادم بهش و بردشون
دیگه اتفاقی نیفتاد ساعت ۳ اون دونفر رفتن و منم به کارهام رسیدم که کوک بعد چندمین یونا رو صدا کرد ولی دیگه نیومد یعنی چی شده ساعت ۵ شد یونا نیومد که کوک صدام کرد
کوک: ا/تتتتت
ا/ت: بله ارباب
کوک: زودباش حاضر شو باید بریم جایی
ا/ت: چشم
باع چرا اینجوری بود مثل همیشه نبود ولش به من چه رفتم اتاقم و لباسم رو عوض کردم و رفتم پایین
کوک: بریم
باهاش رفتم چندساعت تو راه بودم و هیچ حرفی نزدیم که بلاخره یه جا وایساد و گفت: پیاده شو
پیاده شدم با چیزی که دیدم خشکم زد یه میز دونفری بود که خیلی قشنگ چیده شده بود که دیدم کوک دستم رو گرفت و منو با خودش برد یکی از صندلی هارو عقب کشید اون داره چیکار میکنه؟؟؟؟
کوک: منتظر دعوت نامه هستی بشین دیگه
نشستم و صندلی رو داد جلو این چرا اینطوری شده
کوک: تعجب کردی مگه نه بهت داستان رو میگم فعلا بیا غذا بخوریم
که بعد چندمین غذا اومد و شروع کرد به خوردن منم لقمه های کوچیکی برمیداشتم
بعد چندمین غذا ها تموم شد و جمعش کردن که دیدم کوک جلوم زانو رو و گفت
کوک: ا/ت میدونم خیلی اذیتت کردم آسیب دیدی و باور نشدی من وقتی دیشب با بچهها حرف زدم از حسم مطمعن شدم حتی شب و امروز هم حسابی سرش فکر کردم که هوس نباشه و دلت رو هم نشکونم ....... ا/ت با من ازدواج میکنی؟
ا/ت: شوخی جالبی ارباب ولی مگه من هرزه نبودم؟(بغض)
کوک:ا/ت من اشتباه کردم قبول دارم خیلی سختی کشیدی ولی قبول میدم جبران کنم ا/ت
ا/ت:و...واقعا......می....گی
که دیدم با سر تایید کرد و گفتم :قبولههه
که کوک اومدم بغلم کرد و من منم متقابل بغلش کردم
*پرش زمانی به فردا*
ویو ا/ت
صبح بلند شدم و رفتم پایین کارها رو انجام دادم که یونا اومد
ا/ت: یونا خواهش میکنم امروز رو بیخیال شو که ارباب مهمون دارند
یونا: نترس امروز کارت ندارم هرزه خانم عه ارباب اومد زودباش وسایل رو بده ببرم
ا/ت:ب..باشه بیا
دیگه وسایل رو دادم بهش و بردشون
دیگه اتفاقی نیفتاد ساعت ۳ اون دونفر رفتن و منم به کارهام رسیدم که کوک بعد چندمین یونا رو صدا کرد ولی دیگه نیومد یعنی چی شده ساعت ۵ شد یونا نیومد که کوک صدام کرد
کوک: ا/تتتتت
ا/ت: بله ارباب
کوک: زودباش حاضر شو باید بریم جایی
ا/ت: چشم
باع چرا اینجوری بود مثل همیشه نبود ولش به من چه رفتم اتاقم و لباسم رو عوض کردم و رفتم پایین
کوک: بریم
باهاش رفتم چندساعت تو راه بودم و هیچ حرفی نزدیم که بلاخره یه جا وایساد و گفت: پیاده شو
پیاده شدم با چیزی که دیدم خشکم زد یه میز دونفری بود که خیلی قشنگ چیده شده بود که دیدم کوک دستم رو گرفت و منو با خودش برد یکی از صندلی هارو عقب کشید اون داره چیکار میکنه؟؟؟؟
کوک: منتظر دعوت نامه هستی بشین دیگه
نشستم و صندلی رو داد جلو این چرا اینطوری شده
کوک: تعجب کردی مگه نه بهت داستان رو میگم فعلا بیا غذا بخوریم
که بعد چندمین غذا اومد و شروع کرد به خوردن منم لقمه های کوچیکی برمیداشتم
بعد چندمین غذا ها تموم شد و جمعش کردن که دیدم کوک جلوم زانو رو و گفت
کوک: ا/ت میدونم خیلی اذیتت کردم آسیب دیدی و باور نشدی من وقتی دیشب با بچهها حرف زدم از حسم مطمعن شدم حتی شب و امروز هم حسابی سرش فکر کردم که هوس نباشه و دلت رو هم نشکونم ....... ا/ت با من ازدواج میکنی؟
ا/ت: شوخی جالبی ارباب ولی مگه من هرزه نبودم؟(بغض)
کوک:ا/ت من اشتباه کردم قبول دارم خیلی سختی کشیدی ولی قبول میدم جبران کنم ا/ت
ا/ت:و...واقعا......می....گی
که دیدم با سر تایید کرد و گفتم :قبولههه
که کوک اومدم بغلم کرد و من منم متقابل بغلش کردم
۱۲.۳k
۱۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.