اکنون عشق حقیقی پارت ۳۷(بعد سالیان سال)
از زبان شینوبو:
و صدای:هم هم
در می اورد و به سرعت رفت زیر آخرین صندلی اتوبوس رفتیم بشینیم که یهو بارون گرفت در حالی که ۱ لحظه پیش آفتاب بود
از زبان راوی:
شینوبو حدود ۲۰ دقیقه خوابید و متوجه نبود که سرش رو روی شانه ی گیو گزاشته
خود گیو هم اول متوجه نشد که دید شینوبو خوابیده
میخواست آروم شینوبو رو بلند کنه که یه صدای محو اومد:تکونش نده...گیو...تکونش نده
گیو تا به خودش اومد دید همه خوابیدن به جز خودش
همه جا رو نگاه کرد یک نفر هم نبود که بیدار باشه به جز ساکورا
ساکورا بزرگ شد اومد پیش گیو براش نوشت:یکی اومد گاز بیهوشی انداخت داخل اوتوبوس و روی دهن تو و من ماسک گذاشت معلوم نبود که کی بود ولی با من و تو کاری نداشت نقشه ای داری؟
گیو تعجب کرد آروم بلند شد دید راننده گاز بیهوشی انداخته بود چون یه ماسک روی صورتش بود اوتوبوس ترمز کرد و دوباره حرکت کرد یه آمپول از جیبش در اورد و گزاشت کنار فرمون ماشین
گیو داشت فکر میکرد راننده میخواد چیکار کنه که دید اوتوبوس خودش داره میرونه راننده اومد عقب اوتوبوس گیو و ساکورا قایم شدن و منتظر بودن ببینن که راننده میخواد چیکار کنه
یکی از دختر هارو برداشت برد طبقه ی بالای اوتوبوس که کاملا خالی بود و آمپولی که کنار فرمون اوتوبوس بود رو برداشت
گیو با ساکورا خیلی دزدکی رفتن بالا و دیدن آمپول رو به دختری که برده بود بالا زد
در گوش ساکورا گفت:برو تروکو و شینوبو رو بیدار کن خیلی آروم
ساکورا رفت سمت شینوبو بیدارش کرد و براش نوشت:راننده یکی از دختر های صندلی شما رو برداشت و رفت بالا یه آمپول هم دستش بود
رفت تروکو رو بیدار کرد و شینوبو گفت: هیس هیچی نگو وضعیت وخیمه!
رفتن پیش گیو تا همچی رو براشون بگه
بعد از اینکه همه چی رو شنیدن تعجب کردن شینوبو و تروکو نگاه کردن مرد راننده تقریبا کارش تموم شده بود
حمله کردن داخل ساکورا دختر رو برد پایین و بیدارش کرد و نوشت:بمون اینجا از جات تکون هم نخور
ساکورا رفت بالا و...
ادامه دارد...
و صدای:هم هم
در می اورد و به سرعت رفت زیر آخرین صندلی اتوبوس رفتیم بشینیم که یهو بارون گرفت در حالی که ۱ لحظه پیش آفتاب بود
از زبان راوی:
شینوبو حدود ۲۰ دقیقه خوابید و متوجه نبود که سرش رو روی شانه ی گیو گزاشته
خود گیو هم اول متوجه نشد که دید شینوبو خوابیده
میخواست آروم شینوبو رو بلند کنه که یه صدای محو اومد:تکونش نده...گیو...تکونش نده
گیو تا به خودش اومد دید همه خوابیدن به جز خودش
همه جا رو نگاه کرد یک نفر هم نبود که بیدار باشه به جز ساکورا
ساکورا بزرگ شد اومد پیش گیو براش نوشت:یکی اومد گاز بیهوشی انداخت داخل اوتوبوس و روی دهن تو و من ماسک گذاشت معلوم نبود که کی بود ولی با من و تو کاری نداشت نقشه ای داری؟
گیو تعجب کرد آروم بلند شد دید راننده گاز بیهوشی انداخته بود چون یه ماسک روی صورتش بود اوتوبوس ترمز کرد و دوباره حرکت کرد یه آمپول از جیبش در اورد و گزاشت کنار فرمون ماشین
گیو داشت فکر میکرد راننده میخواد چیکار کنه که دید اوتوبوس خودش داره میرونه راننده اومد عقب اوتوبوس گیو و ساکورا قایم شدن و منتظر بودن ببینن که راننده میخواد چیکار کنه
یکی از دختر هارو برداشت برد طبقه ی بالای اوتوبوس که کاملا خالی بود و آمپولی که کنار فرمون اوتوبوس بود رو برداشت
گیو با ساکورا خیلی دزدکی رفتن بالا و دیدن آمپول رو به دختری که برده بود بالا زد
در گوش ساکورا گفت:برو تروکو و شینوبو رو بیدار کن خیلی آروم
ساکورا رفت سمت شینوبو بیدارش کرد و براش نوشت:راننده یکی از دختر های صندلی شما رو برداشت و رفت بالا یه آمپول هم دستش بود
رفت تروکو رو بیدار کرد و شینوبو گفت: هیس هیچی نگو وضعیت وخیمه!
رفتن پیش گیو تا همچی رو براشون بگه
بعد از اینکه همه چی رو شنیدن تعجب کردن شینوبو و تروکو نگاه کردن مرد راننده تقریبا کارش تموم شده بود
حمله کردن داخل ساکورا دختر رو برد پایین و بیدارش کرد و نوشت:بمون اینجا از جات تکون هم نخور
ساکورا رفت بالا و...
ادامه دارد...
۲.۹k
۰۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.