💢در صفین نوجوانی نقاب زده ناگهان چون تیری از چله کمان جبه
💢در صفین نوجوانی نقاب زده ناگهان چون تیری از چله کمان جبهه امیرالمومنین رها شد و خود را به صحنه نبرد رساند
جز مولا علی هیچکس نه از جبهه دشمن و نه از اردوگاه دوست نمیدانست که این نوجوان نقاب چهره کیست؟!
آنانکه از چشم سن و سال را میسنجیدند گفتند که بین ۱۲ تا ۱۴ سال ...
آنانکه از هیکل و جثه پی به سن و سال میبردند گفتند : حدود ۱۷ سال ...
⭕اما جوان نقاب زده که همه را به اشتباه انداخته بود چون جنگجویان کهنه کار به دور میدان چرخ میخورد و مبارز میطلبید
چالاکی نوجوان حکمی بود... شهامتش حکمی دیگر ...
هیچکس از جبهه مخالف پا پیش نمیگذاشت!
معاویه به ابوشعثا گفت برو و کار این سوار را بساز ابوشعثا گفت اهل شام مرا حریف هزار سوار میدانند! دون شأن من است جنگ تن به تن با این تک سوار 😡
یکی از هفت پسرم را میفرستم تا سرش را برایت بیاورد
پسرجوان ابوشعثا به محض ورود به کارزار با شمشیر نوجوان به دو نیم شد و آه از نهاد ابوشعثا برخاست دومین فرزند را به خونخواهی اولی فرستاد دومی نیز بی آنکه مجال جنگیدن پیدا کند جنازهاش در کنار جنازه برادر قرار گرفت... سوم و چهارم و پنجم هم...
لحظه به لحظه غریو شگفتی و شادی در لشکر امیر المومنین اوج میگرفت و در جبهه دشمن سکوت و حیرت و بهت و مصیبت لحظه به لحظه سنگینتر میشد ...
❌ وقتی ششمین و هفتمین پسر ابوشعثا هم به درک واصل شدند از جبهه دشمن نیز تحسین به هوا برخاست‼️ و آن چنان خشم و غیرت ابوشعثا را به جوش آورد که به معاویه گفت : تکه تکهاش میکنم و از جا کنده شد و با چشمانی خون گرفته و توانی صد چندان خود را به عرصه نبرد رساند
دست سوار اما انگار تازه گرم شده بود چون شیری که روباه را به بازی بگیرد ابوشعثا را لحظاتی به تلاطم وا داشت و در لحظه و آنی سر ابوشعثا را پیش پای اسبش انداخت و بدن خونینش را به خاک نشاند
چنان ترس و وحشت لشکر معاویه را فرا گرفته بود که هیچکس حتی جرأت جمع کردن جنازه های آل ابوشعثا را به خود راه نمیداد
⭕ نوجوان به قلب جبهه دوست بازگشت ...
آن زمان که مولاعلی او را در آغوش گرفت و نقاب از چهره اش برداشت تا عرق از پیشانیاش پاک کند و روی ماهش را ببوسد....
تازه فهمیدند
که او ...
عباس بن علی است.
اصحاب به آقا امیرالمومنین گفتن چرا آقا عباس بن علی را به میدان نمی فرستین که کار لشکر معاویه را یکسره کند. آقا امیر المومنین فرمودن عباس ذخیره ای است برای فرزندم حسین 😭😭
نه علمدارِسپاهم که سپاهم بودی
تا تو پاشیده شدی لشکر من ریخت به هم
مادرم آمده بالای تن بی دستت
از به هم ریختنت مادر من ریخت به هم
قبل از آنی که تنم زیر سم اسب رود
ازتماشای تنت پیکر من ریخت به هم
صحبت از معجر زینب شده از جا برخیز
حرف معجر شده و خواهر من ریخت به هم
جز مولا علی هیچکس نه از جبهه دشمن و نه از اردوگاه دوست نمیدانست که این نوجوان نقاب چهره کیست؟!
آنانکه از چشم سن و سال را میسنجیدند گفتند که بین ۱۲ تا ۱۴ سال ...
آنانکه از هیکل و جثه پی به سن و سال میبردند گفتند : حدود ۱۷ سال ...
⭕اما جوان نقاب زده که همه را به اشتباه انداخته بود چون جنگجویان کهنه کار به دور میدان چرخ میخورد و مبارز میطلبید
چالاکی نوجوان حکمی بود... شهامتش حکمی دیگر ...
هیچکس از جبهه مخالف پا پیش نمیگذاشت!
معاویه به ابوشعثا گفت برو و کار این سوار را بساز ابوشعثا گفت اهل شام مرا حریف هزار سوار میدانند! دون شأن من است جنگ تن به تن با این تک سوار 😡
یکی از هفت پسرم را میفرستم تا سرش را برایت بیاورد
پسرجوان ابوشعثا به محض ورود به کارزار با شمشیر نوجوان به دو نیم شد و آه از نهاد ابوشعثا برخاست دومین فرزند را به خونخواهی اولی فرستاد دومی نیز بی آنکه مجال جنگیدن پیدا کند جنازهاش در کنار جنازه برادر قرار گرفت... سوم و چهارم و پنجم هم...
لحظه به لحظه غریو شگفتی و شادی در لشکر امیر المومنین اوج میگرفت و در جبهه دشمن سکوت و حیرت و بهت و مصیبت لحظه به لحظه سنگینتر میشد ...
❌ وقتی ششمین و هفتمین پسر ابوشعثا هم به درک واصل شدند از جبهه دشمن نیز تحسین به هوا برخاست‼️ و آن چنان خشم و غیرت ابوشعثا را به جوش آورد که به معاویه گفت : تکه تکهاش میکنم و از جا کنده شد و با چشمانی خون گرفته و توانی صد چندان خود را به عرصه نبرد رساند
دست سوار اما انگار تازه گرم شده بود چون شیری که روباه را به بازی بگیرد ابوشعثا را لحظاتی به تلاطم وا داشت و در لحظه و آنی سر ابوشعثا را پیش پای اسبش انداخت و بدن خونینش را به خاک نشاند
چنان ترس و وحشت لشکر معاویه را فرا گرفته بود که هیچکس حتی جرأت جمع کردن جنازه های آل ابوشعثا را به خود راه نمیداد
⭕ نوجوان به قلب جبهه دوست بازگشت ...
آن زمان که مولاعلی او را در آغوش گرفت و نقاب از چهره اش برداشت تا عرق از پیشانیاش پاک کند و روی ماهش را ببوسد....
تازه فهمیدند
که او ...
عباس بن علی است.
اصحاب به آقا امیرالمومنین گفتن چرا آقا عباس بن علی را به میدان نمی فرستین که کار لشکر معاویه را یکسره کند. آقا امیر المومنین فرمودن عباس ذخیره ای است برای فرزندم حسین 😭😭
نه علمدارِسپاهم که سپاهم بودی
تا تو پاشیده شدی لشکر من ریخت به هم
مادرم آمده بالای تن بی دستت
از به هم ریختنت مادر من ریخت به هم
قبل از آنی که تنم زیر سم اسب رود
ازتماشای تنت پیکر من ریخت به هم
صحبت از معجر زینب شده از جا برخیز
حرف معجر شده و خواهر من ریخت به هم
۱۰۶.۳k
۲۷ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.