★تکپارتی جیمین★
★تکپارتی جیمین★
#درخواستی
وقتی به دختر بزرگشون اهمیت نمیداد
اسم دختر بزرگشون یونسوک
اسم دختر کوچیکه یونجئونگ
ویو آ.ت:
صبح از خواب پاشدم رفتم صبحونه رو آماده کردم که جیمین هم اومد
جیمین: صبح به خیر بیبی
ات: صبح تو هم به خیر....برو یونجئونگ و یونسوک رو بیدار کن بیان صبحونه بخورن
جیمین: من میرم دستشویی بعدشم یونجئونگ رو بیدار میکنم ولی خودت یونسوک رو بیدار کن
ات: عام...باشه
رفتم تو اتاق یونسوک که بیدارش کنم دیدم از دیشب تاحالا روی کتاباش خوابش برده....بچم خیلی داره به خودش سخت میگیره
رفتم بیدارش کردم.
ات: یونسوک....مامانی پاشو صبحونه بخور و برو مدرسه دیرت میشه
یونسوک: باشه مامان
رفتم تو آشپزخونه که جیمین و یون جئونگ تو آشپزخونه داشتن بلند بلند میخندیدن
ات: بدون من میخندید؟
یون جئونگ: مامانی بایا خیلی خوبه😂
ات: بله میدونم یه عمره دادم باهاش زندگی میکنم دیگه....حالا هم دیگه خنده بسه بیاید صبحونه تون رو بخورید
یون سوک هم اومد و صبحونشون رو خوردن و رفتن مدرسه
ویو یون سوک:
رفتم صبحونه بخورم که بابا مثل همیشه با یون جئونگ گرم گرفته بود
نمیدونم چرا اصلا به من اهمیت نمیده مگه من چیکار کردم🥺
روی صندلی حیاط نشسته بودم که سئوجون یکی از پسرای مدرسه اومد کنارم نشست
سئوجون: چیکار میکنی یون سوک؟
یون سوک: هیچی
سئوجون: انگار ناراحتی....میخوای راجبش باهام حرف بزنی؟
یون سوک: نه
سئوجون: چرا دیگه....بگو....قول میدم حالت بهتر میشه
یون سوک: خوب....از بابام ناراحتم....اون بیشتر به خواهر کوچیکم اهمیت میده و اصلا به من اهمیت نمیده
سئوجون: واقعا؟ چه بد آخه اون چه بابایی هست که بهت اهمیت نمیده؟
یون سوک: ........
سئوجون: میگم....یون سوک....میای امروز بریم کافه؟
یون سوک: ک..کافه؟
سئوجون: آره...فقط واسه اینکه یه حالی عوض کنیم حال تو هم بهتر بشه
یون سوک: خوب...ب..باشه بریم
سئوجون: پس ساعت ۴ بیا به آدرسی که واست میفرستم
یه خلاصه:
از زبان یون سوک
اون روز تو کافه سئوجون بهم درخواست رابطه کرد....منم چون پسر خوبی بود قبول کردم
یک هفته ای میشه که باهمیم
فردا میخواستیم بریم اردو اما سئوجون گفت نریم و من به جاش شب رو برم خونهی اون بخوابم
منم قبول کردم و بدون اینکه به مامان بابام چیزی بگم رفتم
یعنی درواقع به مامان بابام گفتم صبح میریم و شب رو اونجا میخوابیم و ظهر برمیگردیم
از صبح رفتم خونهی سئوجون و باهم فیلم دیدیم و کلی حرف زدیم
شب شد و میخواستیم بخوابیم که.....
سئوجون: تو برو تو اتاق من بخواب من رو مبل میخوابم
یونسوک: باشه.
رفتم و خوابیدم....کم کم داشت خوابم میبرد که در اتاق باز شد و سئوجون اومد تو اتاق
یونسوک: چرا اومدی اینجا؟
اما سئوجون در اتاق رو قفل کرد!
ادامه پارت بعد:
#درخواستی
وقتی به دختر بزرگشون اهمیت نمیداد
اسم دختر بزرگشون یونسوک
اسم دختر کوچیکه یونجئونگ
ویو آ.ت:
صبح از خواب پاشدم رفتم صبحونه رو آماده کردم که جیمین هم اومد
جیمین: صبح به خیر بیبی
ات: صبح تو هم به خیر....برو یونجئونگ و یونسوک رو بیدار کن بیان صبحونه بخورن
جیمین: من میرم دستشویی بعدشم یونجئونگ رو بیدار میکنم ولی خودت یونسوک رو بیدار کن
ات: عام...باشه
رفتم تو اتاق یونسوک که بیدارش کنم دیدم از دیشب تاحالا روی کتاباش خوابش برده....بچم خیلی داره به خودش سخت میگیره
رفتم بیدارش کردم.
ات: یونسوک....مامانی پاشو صبحونه بخور و برو مدرسه دیرت میشه
یونسوک: باشه مامان
رفتم تو آشپزخونه که جیمین و یون جئونگ تو آشپزخونه داشتن بلند بلند میخندیدن
ات: بدون من میخندید؟
یون جئونگ: مامانی بایا خیلی خوبه😂
ات: بله میدونم یه عمره دادم باهاش زندگی میکنم دیگه....حالا هم دیگه خنده بسه بیاید صبحونه تون رو بخورید
یون سوک هم اومد و صبحونشون رو خوردن و رفتن مدرسه
ویو یون سوک:
رفتم صبحونه بخورم که بابا مثل همیشه با یون جئونگ گرم گرفته بود
نمیدونم چرا اصلا به من اهمیت نمیده مگه من چیکار کردم🥺
روی صندلی حیاط نشسته بودم که سئوجون یکی از پسرای مدرسه اومد کنارم نشست
سئوجون: چیکار میکنی یون سوک؟
یون سوک: هیچی
سئوجون: انگار ناراحتی....میخوای راجبش باهام حرف بزنی؟
یون سوک: نه
سئوجون: چرا دیگه....بگو....قول میدم حالت بهتر میشه
یون سوک: خوب....از بابام ناراحتم....اون بیشتر به خواهر کوچیکم اهمیت میده و اصلا به من اهمیت نمیده
سئوجون: واقعا؟ چه بد آخه اون چه بابایی هست که بهت اهمیت نمیده؟
یون سوک: ........
سئوجون: میگم....یون سوک....میای امروز بریم کافه؟
یون سوک: ک..کافه؟
سئوجون: آره...فقط واسه اینکه یه حالی عوض کنیم حال تو هم بهتر بشه
یون سوک: خوب...ب..باشه بریم
سئوجون: پس ساعت ۴ بیا به آدرسی که واست میفرستم
یه خلاصه:
از زبان یون سوک
اون روز تو کافه سئوجون بهم درخواست رابطه کرد....منم چون پسر خوبی بود قبول کردم
یک هفته ای میشه که باهمیم
فردا میخواستیم بریم اردو اما سئوجون گفت نریم و من به جاش شب رو برم خونهی اون بخوابم
منم قبول کردم و بدون اینکه به مامان بابام چیزی بگم رفتم
یعنی درواقع به مامان بابام گفتم صبح میریم و شب رو اونجا میخوابیم و ظهر برمیگردیم
از صبح رفتم خونهی سئوجون و باهم فیلم دیدیم و کلی حرف زدیم
شب شد و میخواستیم بخوابیم که.....
سئوجون: تو برو تو اتاق من بخواب من رو مبل میخوابم
یونسوک: باشه.
رفتم و خوابیدم....کم کم داشت خوابم میبرد که در اتاق باز شد و سئوجون اومد تو اتاق
یونسوک: چرا اومدی اینجا؟
اما سئوجون در اتاق رو قفل کرد!
ادامه پارت بعد:
۱۶.۰k
۲۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.