p:13
ولی درهرصورت تقصیر من بود اگه پیشش میموندم این اتفاق نمیوفتاد اگه بخاطر من نبود تا نصف شب توی اون اداره ی لعنتی نمیموند و اینجوری چاقو نمیخورد
هانا: کدوم بیمارستان(بغض)
مینگیو:نترسیا باشهه؟ خوب میشه حالش یه بیمارستان نزدیک اداره هست داریم میبریمش اونجا
قطع کردم تلفنو
نباید هیچوقت سر راهش قرار میگرفتم نباید حتی کنارشم میموندم وجوده من بیشتر از همه برای اونه که خطرناکه ینی باید خودمو از زندگیش بکشم بیرون؟ارع این بهترین کاره نمیتونم هرروز اذیت شدنش اونم بخاطر خودمو ببینم
اون قویه هیچیش نمیشه به راننده گفتم که بره بیمارستان و فقط با خودم کلنجار میرفتم
***
عملش خوب بود و خداروشکر اسیب جدیی ندیده بود ازین بابت خوشحال بودم با مینگیو توی اتاق کنار تخت منتظر بهوش اومدنش بودیم
مینگیو: میگما هانی
سوالی نگاهش کردم
مینگیو:چشات خیلی قرمز شده بخواب وقتی کوک بیدار شد بیدارت میکنم
هانا:نه خوابم نمیاد
مینگیو: چشات داره از حدقه درمیاد چی میگییی
هانا: احمق احتمالا بخاطر گریه باشه اگه اشتباه نکنم نه
مینگیو: عه وا راس میگی حواسم نبود تا همین چن ساعت پیش داشتی خودتو میکشتی
هانا:بخدا میکشتم مینگی
مینگیو: دروغ میگم مگه مث ابر بهاری گریه میکردیی
جوابی بهش ندادم و سرمو روی گوشه تخت گذاشتم و چشامو بستم
هانا: آیییی چرا بیدار نمیشه دیوونه شدم دیگه
مینگیو:اجازه بدی میشه چقد عجولی
یه چند لحظه ای گذشت ولی کوک بیدار نشده بود،یهو احساس کردم دستی روی سرم کشیده شد با خیاله اینکه کوکه زود سرمو بلند کردم ولی نه مینگی بود که مثل همیشه نیشش باز بودو داشت میخندید،ضربه محکمی به بازوش زدم
هانا: مریضی مگه(داد)
مینگیو:میخواستم محبت کنمااا
واییی فک کردی کوکه(خنده)
عصبی پاشدم که سمتش برم ولی مچ دستم توسط شخصی گرفته شد و صدای ارومِ کوک بلند شد
_مثلا مریض اینجاست
جفتمون به طرفش برگشتیم
تا اینکه خواستم بغلش کنم مینگیه عوضی زودتر عمل کرد و بغلش کرد
کوک: اخ اخ مینگی کشتیم پسرر
مینگیو با بغضی که از بهوش اومدنه کوک گریبان گیره گلوش شده بود لب زد
_نگرانت بودیم عوضی فک کردم دیگه بهوش نمیای
کوک: فک کردی من با این چیزای کوچیک میمیرم (خنده)
پسر لوسمون دماغشو بالا کشید و گفت
_ترسیدم خب
بلاخره زوج عاشقمون متوجه شدن منی هم وجود دارم و اینجا بودش که کوک دستاشو بازکرد و گفت
_نمیخوای بغلم کنی بچه
میخواستم از بغل کردنش صرف نظر کنم و جوری رفتار کنم که فک کنه برام مهم نیست ولی این کارش باعث شد همه اینارو فراموش کنم و خودمو توی بغلش که پناهگاه امنم بود جا کردم
به خودش فشردم
مینیگو:نگا نگا تروخدا من بغلش میکنم اخ و اوخ میکنه بعد چطور هانارو میچسبونه به خودش عوضیی
کوک: تو مینگیویی
مینگیو: اها اونوقت هانا چیه
کوک: اون که قلبمه میدونی دیگ
خودمو ازش فاصله دادم و گفتم
_خوبی
مینگیو: معلومه از منو تو بهتره ببینش چیا میگه
کوک: ببین اگه الان زخمی نبودم یجور میزدتم صداتم در نیاد
هانا:اینارو ول کنین یادته کی بهت حمله کرد
یکم روی تخت تکون خورد و گفت
_بیا پیشم
هانا:من چی میگم تو چی میگی
کوک: زودباش دیگ
رفتم و کنارش روی تخت توی بغلش دراز کشیدم
کوک:تانارو گیر انداخته بودم ولی کسی به سرم ضربه زد و بیهوش شدم بعد اینکه بهوش اومدم دیگه خبری از تانا نبود یکی که انگار برای دیدن تانا یاهمون قلابیه اومده بود داشتن باهم حرف میزدن و منم تازه بهوش اومده با طرف درگیر شدیم مشخص بود قصد جونمو داره بعد تانای قلابی چیزی راجب تانا گفت همینکه حواسم به اون پرت شد اون عوضی بهم چاقو زد اگه امبولانس نمیرسید میخواست بکشتم ولی فرصتشو نداشت دیگه و فرار کرد
مینگیو: چی راجبه تانا گفت
کوک: نفهمیدم منظورشو گفت تانا از رگ گردنتم بهت نزدیک تره همیشه کنارته مراقب خودت باش
هانا:نشونه ای چیزی ازون یارو یادت نمیاد
کوک:فقط یچیز یادمه روی دستش ی تتو داشت فک کنم La بودش که توی دایره نوشته شده بود
Laاونم توی دایره و روی دست خوب میدونستم کار کی بوده
هانا: کدوم بیمارستان(بغض)
مینگیو:نترسیا باشهه؟ خوب میشه حالش یه بیمارستان نزدیک اداره هست داریم میبریمش اونجا
قطع کردم تلفنو
نباید هیچوقت سر راهش قرار میگرفتم نباید حتی کنارشم میموندم وجوده من بیشتر از همه برای اونه که خطرناکه ینی باید خودمو از زندگیش بکشم بیرون؟ارع این بهترین کاره نمیتونم هرروز اذیت شدنش اونم بخاطر خودمو ببینم
اون قویه هیچیش نمیشه به راننده گفتم که بره بیمارستان و فقط با خودم کلنجار میرفتم
***
عملش خوب بود و خداروشکر اسیب جدیی ندیده بود ازین بابت خوشحال بودم با مینگیو توی اتاق کنار تخت منتظر بهوش اومدنش بودیم
مینگیو: میگما هانی
سوالی نگاهش کردم
مینگیو:چشات خیلی قرمز شده بخواب وقتی کوک بیدار شد بیدارت میکنم
هانا:نه خوابم نمیاد
مینگیو: چشات داره از حدقه درمیاد چی میگییی
هانا: احمق احتمالا بخاطر گریه باشه اگه اشتباه نکنم نه
مینگیو: عه وا راس میگی حواسم نبود تا همین چن ساعت پیش داشتی خودتو میکشتی
هانا:بخدا میکشتم مینگی
مینگیو: دروغ میگم مگه مث ابر بهاری گریه میکردیی
جوابی بهش ندادم و سرمو روی گوشه تخت گذاشتم و چشامو بستم
هانا: آیییی چرا بیدار نمیشه دیوونه شدم دیگه
مینگیو:اجازه بدی میشه چقد عجولی
یه چند لحظه ای گذشت ولی کوک بیدار نشده بود،یهو احساس کردم دستی روی سرم کشیده شد با خیاله اینکه کوکه زود سرمو بلند کردم ولی نه مینگی بود که مثل همیشه نیشش باز بودو داشت میخندید،ضربه محکمی به بازوش زدم
هانا: مریضی مگه(داد)
مینگیو:میخواستم محبت کنمااا
واییی فک کردی کوکه(خنده)
عصبی پاشدم که سمتش برم ولی مچ دستم توسط شخصی گرفته شد و صدای ارومِ کوک بلند شد
_مثلا مریض اینجاست
جفتمون به طرفش برگشتیم
تا اینکه خواستم بغلش کنم مینگیه عوضی زودتر عمل کرد و بغلش کرد
کوک: اخ اخ مینگی کشتیم پسرر
مینگیو با بغضی که از بهوش اومدنه کوک گریبان گیره گلوش شده بود لب زد
_نگرانت بودیم عوضی فک کردم دیگه بهوش نمیای
کوک: فک کردی من با این چیزای کوچیک میمیرم (خنده)
پسر لوسمون دماغشو بالا کشید و گفت
_ترسیدم خب
بلاخره زوج عاشقمون متوجه شدن منی هم وجود دارم و اینجا بودش که کوک دستاشو بازکرد و گفت
_نمیخوای بغلم کنی بچه
میخواستم از بغل کردنش صرف نظر کنم و جوری رفتار کنم که فک کنه برام مهم نیست ولی این کارش باعث شد همه اینارو فراموش کنم و خودمو توی بغلش که پناهگاه امنم بود جا کردم
به خودش فشردم
مینیگو:نگا نگا تروخدا من بغلش میکنم اخ و اوخ میکنه بعد چطور هانارو میچسبونه به خودش عوضیی
کوک: تو مینگیویی
مینگیو: اها اونوقت هانا چیه
کوک: اون که قلبمه میدونی دیگ
خودمو ازش فاصله دادم و گفتم
_خوبی
مینگیو: معلومه از منو تو بهتره ببینش چیا میگه
کوک: ببین اگه الان زخمی نبودم یجور میزدتم صداتم در نیاد
هانا:اینارو ول کنین یادته کی بهت حمله کرد
یکم روی تخت تکون خورد و گفت
_بیا پیشم
هانا:من چی میگم تو چی میگی
کوک: زودباش دیگ
رفتم و کنارش روی تخت توی بغلش دراز کشیدم
کوک:تانارو گیر انداخته بودم ولی کسی به سرم ضربه زد و بیهوش شدم بعد اینکه بهوش اومدم دیگه خبری از تانا نبود یکی که انگار برای دیدن تانا یاهمون قلابیه اومده بود داشتن باهم حرف میزدن و منم تازه بهوش اومده با طرف درگیر شدیم مشخص بود قصد جونمو داره بعد تانای قلابی چیزی راجب تانا گفت همینکه حواسم به اون پرت شد اون عوضی بهم چاقو زد اگه امبولانس نمیرسید میخواست بکشتم ولی فرصتشو نداشت دیگه و فرار کرد
مینگیو: چی راجبه تانا گفت
کوک: نفهمیدم منظورشو گفت تانا از رگ گردنتم بهت نزدیک تره همیشه کنارته مراقب خودت باش
هانا:نشونه ای چیزی ازون یارو یادت نمیاد
کوک:فقط یچیز یادمه روی دستش ی تتو داشت فک کنم La بودش که توی دایره نوشته شده بود
Laاونم توی دایره و روی دست خوب میدونستم کار کی بوده
۵.۶k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.