دزیره ویکوک
میتونست حس کنه چیزی به انفجار قلبش نمونده، بغض بدی
گلوش رو گرفته بود. سورا که ترسیده بود دست هر دو پسرش
رو گرفت و به اتاقش برگشت.
_ هیون اون پسرته...
پوزخندی زد و تفی به صورتش انداخت:
_ این عوضی؟ یه همجنسباز کثیف نمیتونه پسر من باشه.
صدای شکستن قلبش توی گوشهای خودش پیچید، به سختی
نفس میکشید:
_ چیه؟ ساکتی؟ بهشون نگفتی نه؟
هیوری با بهت روبروی جیهوپ ایستاد و نگاهش کرد. جیهوپ
با چشمهای پر از اشک بهش زل زده بود:
_ راست میگه هوسوکا؟
_ هیور...
با صدای داد بلند پدرش لرز به تن هر دو نفر افتاد.
_ اسم زن من و به زبونت نیار حرومزاده...
اولین قطره ی اشکش فرو ریخت، هیونبین نیشخندی زد و
بازوش رو رها کرد:
_ حاال گورت و گم کن.
نفسش به سختی باال میومد، قدمی برداشت خواست در و باز
کنه اما فشار و دردی که توی قفسه ی سینه اش پیچید، قدرت
عضله هاش رو ازش گرفت، با زانو روی زمین فرود اومد و با
دست چپ قلبش رو گرفت. هیوری با عجله به سمتش رفت و
با صدای نگرانی گفت:
_ هوسوکا خوبی؟
تنها چیزی که حس میکرد درد بود، نه تنها درد قلب بیمارش،
بلکه درد تنهاییش، درد بی مادر بزرگ شدنش، درد کتک هایی
که توی پنج سالگی از پدرش میخورد، درد گریه هایی که از
شدت سوزش جای کمربند روی تنش بود، درد حقارتی که
باعث میشد توی بچگی پشت هیوری بایسته تا شاید پدرش
نتونه کتکش بزنه. دردهای اون تموم نمیشد و حاال همه ی
اینها به قلب ضعیفش فشار میاورد، قلبی که تا همینجا به اندازه
ی کافی تپیده بود اما باز هم کم نمیاورد.
با نشستن دست هیوری روی شونه هاش چشمهاش سیاهی
رفت و تن بیهوشش توی آغوش هیوری رها شد.
*****
لبخند مهربانی زد و به سمت تخت پیرزن رفت، خانوم کیم
هشت سال بود که زندگی نباتی رو تجربه میکرد، بعد از مرگ
همسرش بدنش مثل یک تکه گوشت روی تخت مونده بود.
جونگکوک کنار تخت ایستاد و نگاهش کرد، این پیرزن رو
خوب به خاطر میاورد. مادر پیر تهیونگ مهربان ترین پیرزن
روزهای بچگیش بود، دست گرم پیرزن رو گرفت و با صدای
آرومی گفت:
_ سالم آجوما... خوشحالم که میبینمتون.
آهی کشید و به چشمهای باز و بی حس پیرزن نگاه کرد که به
روبروش زل زده بود و حرکتی در مردمک هاش نداشت.
_ دلم براتون تنگ شده بود، امیدوارم هر چه زودترحالتون بهتر
بشه.
گلوش رو گرفته بود. سورا که ترسیده بود دست هر دو پسرش
رو گرفت و به اتاقش برگشت.
_ هیون اون پسرته...
پوزخندی زد و تفی به صورتش انداخت:
_ این عوضی؟ یه همجنسباز کثیف نمیتونه پسر من باشه.
صدای شکستن قلبش توی گوشهای خودش پیچید، به سختی
نفس میکشید:
_ چیه؟ ساکتی؟ بهشون نگفتی نه؟
هیوری با بهت روبروی جیهوپ ایستاد و نگاهش کرد. جیهوپ
با چشمهای پر از اشک بهش زل زده بود:
_ راست میگه هوسوکا؟
_ هیور...
با صدای داد بلند پدرش لرز به تن هر دو نفر افتاد.
_ اسم زن من و به زبونت نیار حرومزاده...
اولین قطره ی اشکش فرو ریخت، هیونبین نیشخندی زد و
بازوش رو رها کرد:
_ حاال گورت و گم کن.
نفسش به سختی باال میومد، قدمی برداشت خواست در و باز
کنه اما فشار و دردی که توی قفسه ی سینه اش پیچید، قدرت
عضله هاش رو ازش گرفت، با زانو روی زمین فرود اومد و با
دست چپ قلبش رو گرفت. هیوری با عجله به سمتش رفت و
با صدای نگرانی گفت:
_ هوسوکا خوبی؟
تنها چیزی که حس میکرد درد بود، نه تنها درد قلب بیمارش،
بلکه درد تنهاییش، درد بی مادر بزرگ شدنش، درد کتک هایی
که توی پنج سالگی از پدرش میخورد، درد گریه هایی که از
شدت سوزش جای کمربند روی تنش بود، درد حقارتی که
باعث میشد توی بچگی پشت هیوری بایسته تا شاید پدرش
نتونه کتکش بزنه. دردهای اون تموم نمیشد و حاال همه ی
اینها به قلب ضعیفش فشار میاورد، قلبی که تا همینجا به اندازه
ی کافی تپیده بود اما باز هم کم نمیاورد.
با نشستن دست هیوری روی شونه هاش چشمهاش سیاهی
رفت و تن بیهوشش توی آغوش هیوری رها شد.
*****
لبخند مهربانی زد و به سمت تخت پیرزن رفت، خانوم کیم
هشت سال بود که زندگی نباتی رو تجربه میکرد، بعد از مرگ
همسرش بدنش مثل یک تکه گوشت روی تخت مونده بود.
جونگکوک کنار تخت ایستاد و نگاهش کرد، این پیرزن رو
خوب به خاطر میاورد. مادر پیر تهیونگ مهربان ترین پیرزن
روزهای بچگیش بود، دست گرم پیرزن رو گرفت و با صدای
آرومی گفت:
_ سالم آجوما... خوشحالم که میبینمتون.
آهی کشید و به چشمهای باز و بی حس پیرزن نگاه کرد که به
روبروش زل زده بود و حرکتی در مردمک هاش نداشت.
_ دلم براتون تنگ شده بود، امیدوارم هر چه زودترحالتون بهتر
بشه.
۶.۹k
۱۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.